لحظه‌ی دریا شدنِ قطره‌ها ...



دالانی تو در تو، رگه‌هایی منشعب شده از آن، هر رگه، چهل و شش راه رو و هر راهرو صد و شصت ودو اتاق دارد. تعداد اتاق‌ها خیلی زیاد است، اگر بخواهم منظورم را در زیادی آن روشن کنم باید بگویم که هیچوقت نمی‌توانید به یک اتاق دوبار وارد شوید. چرا هم ندارد. چون به محض خارج شدن از آن گمش خواهید کرد. از هر اتاق، یک نواهایی بیرون می‌ریزد. اصوات جمع میشوند و از دالان‌ها عبور می‌کنند و تو اگر در دالان اصلی توقف کنی و گوش دهی، یحتمل هیچ صدایی نخواهی شنید. فرکانس صوت از یک محدوده‌ی معینی که خارج شود، دیگر از درک شنیداری بشر بیرون می‌رود و مثل صدای مورچه‌ها، تو نمی‌توانی این حجم بالای صدا را بشنوی. قطعا اگر توانش را داشتی به پرده‌های گوش یدکی نیاز پیدا می‌کردی. اما نواها، به هر حال کسی بود که پرده‌های گوشش مقداری جادویی شده بود و می‌توانست این اصوات را بدون نیاز به گوش یدکی بشنود. بهتر از آن، درک کند. او در این دالان‌ها فانوس به دست گشت می‌زند. به اتاق‌ها سرکشی می‌کند. حال نواها را می‌پرسد و به حرف‌هایشان گوش می‌دهد. ابتدا، می‌ترسید فانوسش دوام نداشته باشد اما وقتی زمین چهار چنج باری خورشید را دور زد، متوجه شد پرده‌ی گوش و محلولی که درون مخزن فانوس است، از یک جنس‌اند.

طبق افسانه‌ها قدیمی خاموش شدن نور فانوس با پایان عمر دالان نسبت مستقیم دارد و همین فانوس به دست را می‌ترساند.دالان برایش حکم رحم مادر را دارد.او هم جنینی است که در این دالان مشغول رشد کردن است.

او آنجا است. فانوسش را در دست گرفته و رگه‌های دالان را طی می‌کند. صدای قدم‌هایش در تمام محیط پخش میشود و انگار در یک کارگاه آهنگری باشید و چکشی غول‌پیکر هر پنج ثانیه بر روی میخی فرود بیایید. البته با این فرض که تمام کارگران لال هستند و فقط صدای آن چکش بلند شود.

فانوس به دست، یک اتاق دارد. اتاقی که در هسته‌ی مرکزی دالان است. قبل از خارج شدن از اتاق، یک تکه نخ را به دستیگره می‌بندد و قرقره‌ی نخ را با خودش می‌برد، اینطور موقع برگشتن به اتاقش، مسیر را گم نمی‌کند.

اتاق به اتاق می‌چرخد و صداها را گوش می‌دهد.

روزی پا به درون اتاقی گذاشت که از آن نوای ساز دهنی می‌آمد. دختری روی تنه‌ی درختی نشسته بود و پاهایش را تاب می‌داد و ساز دهنی می‌زد. موهایش باد را بغل می‌کرد و می‌بوسید و باهم می‌رقصیدند و دختر هم برای آن دو می‌نواخت. نواختن پی در پی اجرا میشد و تا ابدیت کش می‌آمد. رقصدن با و موها هم همینطور.

فانوس به دست در اتاق را بست و وارد اتاق مجاورش شد، دختری پشت میز تحریرش نشسته بود و با سرعت تایپ می‌کرد. انگشتانش طوری روی کیبورد سالسا می‌رفتند که اگر می‌دیدینش تصور می‌کردید بین دختر و ماشین تایپش یک رابطه‌ی عاشقانه شکل گرفته است. دختر نویسنده‌ای بود سخت مشهور و محبوب. داستان‌هایش تمام جهان را سفر کرده بودند وهوادارها با هیجان منتظر چاپ کتاب تازه‌اش.

فانوس به دست لبخندی زد و برای دختر قصه‌نویس دعای خیر کرد و از اتاق خارج شد. در اتاق روبه‌رویی دختری با ردایی سفید و گیس‌هایی جمع شده در نیم‌تاج با صدای بلند صحبت می‌کرد. گاهی صدایش را بالا می‌برد، جیغ می‌کشید و اشک می‌ریخت و گاهی زانو می‌زد و لب‌هایش مرتعش می‌شدند. یک آن بلند میشد و این طرف و آن طرف می‌دوید. ردایش لطیفانه پیچ می‌خورد و تاجش هم کمی لق می‌زد. مشخص شد که دختر بازیگر تئاتر است و داشت برای نمایشی که چند ساعت دیگر روی پرده می‌رود تمرین می‌کند.

فانوس به دست از آن دالان رد شد و به یک تالار جدید وارد شد. گوشش را روی در اولین اتاق گذاشت، صدای تیر و تفنگ می‌آمد و نفس‌نفس زدن. در را که باز کرد با دختری مواجه شد که یک بسته کاغذ در بغل در حال دویدن است و کسانی‌هم دنبالش. شکل و شمایلش بیشتر به دهه‌ی پنجاه شمسی می‌خورد و آن مردهاهم مامورین ساواک. قبل از اینکه برای دختر اتفاقی بیفتد، فانوس به دست در را سریع بست. دلش نمی‌خواست همچین صحنه‌ای را ببیند.

اتاق بعدی دختری نشسته بود و بافتنی می‌بافت، گاهی ملاقه‌ای درون قابلمه می‌کرد و محتویاتش را هم می‌زد و مجدد بافتنی را از سر می‌گرفت. کف آشپرخانه‌ای کوچک میان یک عالم مجله‌های بافتنی و گلدوزی و طرح‌های کوبلن‌ نشسته بود. گاهی هم گهواره‌ای که کنارش بود را تکان تکان می‌داد و برای کوچک درون گهواره به آذری شعر می‌خواند.

فانوس به دست با دیدن این حجم از زندگی لبخند زد و دستی به موهای فرفری کوچک خوابیده کشید و در را بست تا به زندگیشان برسند. در یک اتاق دیگر را باز کرد و دختری را دید که هدفونی در گوش دارد و پشت بوم نقاشی مشغول طرح زدن است. از ناخن‌های پا تا مژه‌هایش غرق در رنگ و اکلیل بود و زیر لب ترانه را لب می‌زد. قلمو را به نحوی روی بوم می‌کشید و هماهنگِ آن خودش را حرکت می‌داد که گویی با دانه‌ دانه‌ی سلول‌هایش قلمو را گرفته و نقاشی می‌کند.

اتاق بعدی که کنج دالان بود، یک نفر غزلی می‌خواند. کلاس درس بود و معلمی که داشت برای بچه‌ها شعر را می‌خواند و درباره‌اش حرف می‌زد. این خانم معلم که دبیر ادبیات بود، صبح‌هایش در مدرسه بود و عصرهاهم در کانون پرورش فکری کوکان قصه‌خوانی می‌کرد و ستونی هم در مجله‌ داشت. مشغله‌هایش زیاد بود و فانوس به دست نخواست بیش از این زحمت دهد. ولی حواسش بود که شاگرد‌ها خمیازه نمی‌کشند و چشمشان به در نیست.

در یکی از اتاق‌ها، که پر از لوله‌ها و ظرف‌ها مختلفی بود، دختری مدادی پشت گوشش گذاشته بود و فرمول‌هایی یادداشت می‌کرد و محلول‌ها را اندازه می‌گرفت. شبیه پژوهش‌گر کوچکی بود. سرش را درون کتاب‌های عظیم و کاغذهای فرو می‌کرد و گاهی نربامی کنار کتابخانه می‌گذاشت و به آخرین قفسه می‌رفت و کتاب‌هایی را با عجله روی تشکی که برای همین کار تدارک دیده بود پرتاب می‌کرد. پژوهشگر کوچک حسابی بین محلول‌های ارغوانی و فیروزه‌ای و فرمول‌هایش درگیر بود و وقتی برای فانوس به دست نداشت.

دالانی تو در تو، رگه‌هایی منشعب شده از آن، هر رگه، چهل و شش راه رو و هر راهرو صد و شصت ودو اتاق دارد. از هر اتاق نوایی شنیده میشود. کسی روی بومش قلم را می‌کشد. صدای قلپ‌قلپ لوله‌های آزمایشگاهی و جیغ و فریاد بازیگری که جایزه گرفته و نویسنده‌ای که کتابش چاپ شده. صدای ساز دهنی و دختری که بچه بغل رفته سبزی و کاموا بخرد. صدای پخش اعلامیه‌های خمیینی درتیراندازی ماموران. صدای معلمی که دارد برای بچه‌ها غزلی می‌خواند. هر اتاق نوایی دارد و هر دالان چندین اتاق و این تعداد، سیر افزایشی دارند. انگار به یک منبع نیرویی وصل‌اند و هر روز یک اتاق جدید ساخته میشود. یک فانوس به دست هم درونش از صبح تا شب گردش می‌کند و به اتاق‌ها نور می‌تاباند. آخر بین خاموش شدن نور فانوس و عمر دالان رابطه‌ای مستقیم وجود دارد.

فقط این شب‌ها، فانوس به دست به این فکر افتاده که کمی هم از دالانش بیرون بیاید.

.

علی یار(:


بسم الله.

سه روز بود فقط.

در قد و اندازه‌ی نخود که بودم، سواد و این چیزها سرم نبود، می‌دیدم که مامان و برادرها یک کارهای عجیب غریبی می‌کنند، مبل‌ها را بر می‌داشتند، پشتی‌های قرمز دورتادور خانه می‌چینند، تلفن را به اتاق بغلی می‌برند، تن دیوارها سیاه می‌پوشانند و پرچم‌هایی که رویش با خطوط درشت و سبز و طلایی چیزهایی نوشته، میخ در و پنجره می‌کنند، مغز کنجکاوِ کودکم می‌فهمید یک اتفاق خارج از دایره‌ی روزمره افتاده است. من نخودی بیش نبودم اما این سه روز را دوست داشتم، کودکانه دوست داشتم، همین که صبح‌ها و ظهرها و شب‌هایش مثل صبح‌ها و ظهرها و شب‌های دیگر نبود برای نخودهاهم عالمی هیجان و خوش‌بگذرانی داشت.

سه روز بود فقط. این اتفاق خارج از دایره‌ی روزمره را می‌گویم.

خانم‌هایی می‌آمدند، همان‌جا سرپا با چشم‌های درون مثلثی از چادرشان خانه را سیر می‌کردند و در نقطه‌ی باب میل، می‌نشستند. فقط هم خانم‌ها نبودند، مردها هم برخلاف روضه‌های خانگی، در روضه‌ی خانه‌ی ما جای داشتند. برادرها فقط طبقه‌ی پایین را سیاه نمی‌کردند، طبقه‌ی بالا هم از این رخداد خارج از دایره‌ی روزمره سهمی داشت. سید مهدی، برادر دومی، روز قبل از روضه اکو و باند و بساط پخش صوت را به ودیعه می‌گرفت و می‌آورد برای خانه.اوائل که نمی‌دانستم این مستطیل‌های سیاه و بزرگ که در هوا ایستاده‌اند چیست، بعدا فهمیدم.

سه روز بود فقط.

خانم‌ها که می‌آمدند و چای در استکان و نعلبکی (بابا عاشق نعلبکی است و مدافع سرسخت آن)جلوی رویشان بود و منتظر بودند، انگار یک واقعه‌ای در همین چند دقیقه رخ خواهد داد، بعضی‌ها حتی دستمال‌هایشان آماده بود، هنوز سخنران نیامده، نوحه‌‌ای را کنار میکروفون می‌گذاشتند، اغلب محمود کریمی بود، به عزیزم تو خیلی جوانی که می‌رسید، همان اندک جمعیت بلافاصله چادرشان را روی سر می‌کشیدند و لرزش‌هایی از گریه شروع میشد. اوائل همان کنارها می‌نشستم، حتی قاطی بچه‌های مردم نمیشدم. همیشه می‌گفتند دختر ملیحه خانم خیلی خجالتی و ساکت است.

نگاهشان می‌کردم، بچه‌هایی که خستگی را بغل گرفته و چادر مادرشان را می‌کشیدند که برویم. گاهی گوش می‌دادم. یکی دو نفر از دوستان بابا نوحه می‌خواندند، یک آقایی هم که یحتمل در بچگی آرزوی مجری گری را داشته اما وصالی صورت نگرفته هم می‌آمد و در بین هر برنامه، صحبتی می‌کرد. روضه‌های ما جای خوش‌صداها و معروف‌ها نبود راستش. بابا اینطور می‌خواست. یک جورهایی جای برآورده شدن آرزوی آقاهاهم بود. به قولی، دلی بود. یعنی چیزی بود که روی دل بنا شده بود، زمینش دل بود، دیوارهایش دل، آسمانش هم دل.

سه روز بود فقط.

عجب خطای پررنگی، دارم فعل گذشته روی اتفاقی که همچنان هم رخ می‌دهد، می‌کشم. انگار کن ماه شب چهارده را در شب سی کنیم، خطای غلطی بود! یعنی خیلی خطا بود.گمانم بیست سالی بشود این سه روز خارج از دایره‌ی روزمرگی که در زندگی‌امان جاری شده.

سه روز است فقط.

روضه‌های خانگی فاطمیه، سه روز است فقط. هم خانم‌ها و هم آقایان. هنورهم همان آقای مجری و دو دوست بابا هستند و برادرها و البته من.

نه اینکه روضه‌های هرساله برای خاطر نذر باشدها،نه، بابا دوست ندارد از ترس نذر و پس گرفتن حاجت توسط حضرت دلدار برای خانم مادر روضه بگیرد. این سه روز هر ساله، یک توافق نانوشته‌ی خانوداگی است. حالا بگوییم برکت، بگوییم بتن‌ریزی هرساله به اسکلت دل‌مان.

سه روز فاطمیه که برسد، حتی مبل‌ها و در و دیوار هم منتظر یک اتفاق هستند.

من اما،

قبل‌ها نه، رشته‌‌ای به این سه روز وصلم نمی‌کرد، نهایتش باید سه شب لای مبل‌ها و میز تلوزیون می‌خوابیدم، دو ساعت هم با لباس سیاه بین مردم قند و دستمال کاغذی پخش کنم. نه، برایم جز آن لذت کودکانه، هیچ ذوق و وجد دیگری نداشت این سه روز. می‌گفتم یک تعدادی می‌آیند و می‌نشینند و دردهای خودشان را لای درد عظیمی  لقمه می‌کنند، کمی گریه و روی پا زدن و دستمال خیس کردن، مرحله‌ی آخر هم رفتن سی زندگی. می‌گفتم وقتی هیچ تغییری رخ نمی‌دهد، هنوزهم همان روتین پر از گناه گذشته از نو استارت می‌خورد، این روضه چه حاصل. خانم برای ما رفتن، چرا کسی از این‌چیزها نمی‌گوید؟ چرا کسی نمی‌آید از انقلاب و مسیری که فانوسش را حضرت مادر روشن نگه‌ داشته‌اند حرفی نمی‌زند؟ شاکی بودم. اما خب کاری هم نداشتم.

امّا

این امّا را محکم و جدی بخوانیدها، امّاییست که ادکلن تحول زده است. امّای ساده‌ای نیست.

امّا دو سال است، یعنی با امسال میشود دوسال که آن افکار منور زده را ریخته‌ام دور. به قول ننه، همه چیز به قاعده‌اش. حالا روضه برای من سه روز خوابیدن بین مبل‌ها و پخش کردن دستمال کاغذی نیست. سه روز از دنیای کاغذی بیرون آمدن است. سه روز به وسع یک مور به آرمان نزدیک‌تر شدن است. شایدهم سه روز بتن‌ریختن به اسکلت دل.

گفتم این سه روز، مردم گریه‌اشان را بکنند، من هم می‌کنم. لازم است. ولی اگر حرفی، ایده‌ای، برنامه‌ای دارم، گله و شکایت را غرغر نکنم. بلند شوم. کاری کنم. دوست داشتم یک مراسم روضه، آدم سازی کند، عقل و دل را همزمان به کارگیرد، اندیشه و اشک را همزمان جاری کند.  وقتی می‌گوییم درد پهلو، از چرایی این رخداد هم صحبت کنیم. البته ایده‌ها بسیاراست وهمت‌ها کم.

ایده‌های زیادی برای هدفمند کردن یک مجلس روضه است، ولی فعلا نمیشود عملی‌شان کرد. این شد که روی آوردم به بچه‌ها.بچه‌هایی که خودم در بچگی می‌دیدم و می‌فهمیدمشان، که وحشت گریه‌ی مادر و دو ساعت کنج نشینی در دلشان نماند. طفلک‌ها خسته نشوند، بدشان نیاید از روضه‌ی مادر. چندسال بعد، بزرگ‌تر که شدند، اسم روضه آمد، یک تصویر سیاه و خسته نیاید جلوی چشمانشان.

سال گذشته، وقتی دیدم کلی داوطلب برای پخش دستمال کاغذی و جمع کردن استکان‌های خالی داریم که اتفاقا خیلی هم از من بهتر این کار را انجام می‌دادند، دست بچه‌های مردم و نوه‌های خودمان را که پراکنده و افسرده هر کدام کنار چادر سیاهی کز کرده بودند را گرفتم، به اتاق بردم. نقاشی و قصه تمام توانم بود. ریختم روی دایره. خجالتی‌ها را صدا کردم و ملحق به جمع شدند. اینطور نبود که بگویم دست مریزاد دختر، عجب انقلابی کردی، ولی همین که یک قدم برداشتم کفافم می‌داد.

امسال اما باید در همان سمت آشپزخانه‌ای می‌ماندم، غصه‌ی بچه‌ را داشتم که دیدم بچه‌ها نیازی به من ندارند. جمع شدند و به اتاق رفتند. گاهی سرک می‌کشیدم. نباید کسی تنها می‌ماند.

-مطهره سادات برو دست اون دختر روسری آبی رو هم بگیر ببر اتاق.

دلم نمی‌خواست بچه‌ای از قلم بیفتد. خودم را در آنها می‌دیدم. که چرت می‌زنند.

.

روضه‌های خانگی ما، سه روز است فقط. خانم‌ها دردهایشان را لای درد پهلوی بانویی می‌پیچند. گریه‌های برکت‌زا نور می‌پاشد به خانه. به دل‌ها. به همه چیر. حتی اشیاء. مجری با شوق قشنگی حرف می‌زند، همین که دلش با اجرا برای چهل، پنجاه نفر خوش میشود و عشق می‌کند، کافی‌ست. صدای اکوها را کم کم کرده‌ایم.مبادا دلخوری پیش بیاید. خرما و چای استکانی و دستمال به قاعده توزیع میشود. کسی پذیرایی نشده بیرون نرود. و بچه‌ها، بچه‌ها دیگر هر کدام کنجی ننشسته و مشغول چرت زدن نیستند.

نتوانستم کاری کنم اشک و اندیشه ماحصل روضه‌ی خانگی‌امان شود، ولی از حالا در فکرش هستم و مصمم‌تر برای اجرا.

.

شبی، داغان‌ترین حالت ممکن را تجربه می‌کردم، ماه هم کامل بود آن بالا، رفتم سراغ فولدر مداحی، چشمانم را بستم و دستم را روی یکی از ترک‌ها گذاشتم. حاج محمود کریمی بود که می‌خواند عزیزم تو خیلی جوانی بمان، صبح روز فاطمیه بود که با رفیقم تصمیم گرفتیم راهیان نور برویم. حالا هم اولین پست وبلاگم را با حضرت زهرا شروع کردم. اصلا قصدش را نداشتم از این سه روز روضه‌ی خانگی بنویسم. روزی بود. آن روز به همان رفیقم گفتم انگار همه چیز به حضرت زهرا ختم میشود، امروز می‌گویم همه چیز از حضرت زهرا آغاز میشود و به ایشان پایان می‌رسد.

سلام خانم مادر، سلام ماه این مسیر پر از سنگلاخ.

.

علی یار (:


بسم‌ الله.

در اکنون، کنار این صدای تق‌تق ساطع از تماس قطره‌ها با سقف کاذب حیاط، تصمیم گرفتم هر یکی دو هفته یک بار، جمعه‌ها، یک پست برای کتاب‌ها و فیلم‌هایی که در طی اون هفته یا هفته‌ها دیده و خوندم، بنویسم. ممکنه در یک هفته فقط یک کتاب خونده باشم و هیچ فیلمی در کار نباشه ممکنم هست عکسش رخ بده یعنی چندتا فیلم و کتاب پشت سر هم تو چنته داشته باشم. یا حتی خوانده‌ها و دیده‌ها انقدر خنثی و بی‌حرف بوده باشند که خب هیچ.

ممکنم هست یک فیلم یا کتاب انقدر م کبری باشن که اصلا کم‌تر از یک پست کامل و مجزا براشون رفتن در شأنشون نباشه و من براشون پست جداگانه بنویسم. همه چیز بستگی به همه چیز داره. عنوان این سلسله‌ پست‌ها رو می‌گذارم هفته‌ی برفته. خلاقانه نیست اما آهنگش رو دوست دارم.

.

قبل از این که وارد هفته‌ی برفته‌ی نخست بشم، البته نمیشه وارد چیزی که به نقطه‌ی تمت رسیده، شد، ولی خب ما فرض رو بر این گذاشتیم که همگی نفری یکی یک چوبدستی هری‌پاتر داریم. قبل از اینکه چوبدستی رو ت بدم باید بگم که من دختر مودی‌ای هستم و اگر وارد جهانی بشم باید تا فیهاخالدونم لذت زیست در اون جهان رو چشیده باشه تا رضایت بدم به بیرون اومدن. اما مدتی میشه که تصمیم گرفتم کمی این سبک زندگی رو تغییر بدم و ببینم آیا توان و تحمل زیست جهان‌های موازی رو دارم یا خیر. البته این حرف‌ها پتانسیل ریخته شدن در یک پست جدا رو داشتن اما من حوصله‌ی نوشتنشون رو نداشتم و دلم نمی‌خواست انرژیم با نوشتن تخیله بشه و در حین عمل، پنچر باشم و دست آخر عملیش نکنم. پس کوتاهش کنم، متوجه شدم وقتی خودم رو محدود به یک ژانر می‌کنم، با تمام سلول‌ها وارد اون جهان میشم و خب طبیعتا یک لذت خارق‌العاده‌ای نصیبم میشه، امای کار همین جاست، همین با سر شیرجه زدن به استخر لذت، باعث میشد در پایان مغزم به کف کاش‌کاری شده‌ی استخر برخورد بکنه و تا مدت‌ها درد وحشتناکی رو تحمل کنم. لذت عظیم، درد جانکاه بدی رو به دنبال داشت. یک غم و افسردگی شدید.

و اما

تصمیم جدید اینه که به جای اینکه با تمام وجود خودم رو غرق یک دنیا کنم، چند جهان رو باهم پیش ببرم. جهان‌های موازی و متعادل کردن بهره‌بری از اون‌ها.

خداروشکر تا الان که خیلی‌هم نتیجه داشته.

.

هفته‌ی برفته‌ی نخست:

1) کتاب آسیا در برابر غرب/ مرحوم داریوش شایگان.

به عنوان یک فهیم عربده می‌زدم که نباید غرب‌زده بشیم، سادات تصمیم گرفته از هویت خودش در برابر تهاجم غرب محافظت کنه، غافل از اینکه نه می‌دونه غرب چیه و نه هیچ شناختی از هویت خودش داره و به قول آقا شایگان دچار توهم مضاعف شده. کلی‌هم فوت خرکی و اندیشمند بودن توی خودش دمیده. یک جورایی از چیزی که نمی‌شناسه دردبرابر چیزی که اصلا نمی‌شناسه مراقبت کنه. همینقدر تمسخرآور.

کاری با جهانبینی داریوش شایگان ندارم. کاری ندارم بعدها چرا و چی به سرش اومده که از بخشی از حرفاش برگشته ولی این کتاب رو باید خوند. کاری ندارم با چه دیدی دارید زندگی می‌کنید، چرا اینجاش رو کمی کار دارم، اگه دلتون درد و رنج دانستن نمی‌خواد و سرشار از تباهی هستید، اتفاقا بخونید این کتاب رو که حداقل به صورت علمی ریشه‌ی تباه بودن رو بدونید و باهاش پز بدید /:

کتاب آسیا در برابر غرب، یک کتاب ریشه‌ایه. حتی از ریشه‌ها هم بیشتر زده به دل خاک. یک زمینه است برای شکل‌گرفتن جهان‌بینی ما.

به عنوان تذکر باید بگم که این کتاب مقدمه‌ی سختی داره اما متن اصلی بسیار خوش‌خوانه. مقدمه خیلی خیلی مهمه و ازش عبور نکنید ولی نترسوندتون.

چون با هود من همین کار رو کرد.

نقدی به این کتاب ندارم. در گودریز نقدهای خوبی نسبت بهش شده و همون‌ها کفایت می‌کنه.

.

2) کتاب قصه‌های جزیره/ ال.ام.مونتگومری

وقتی داری لقمه‌های زمخت و خشکی رو قورت می‌دی، شک نکن نیاز به یک لیوان دوغ نعنایی خنک داری برای فرو دادن اون لقمه.

کنار آسیا در برابر غرب، نیاز به یک چیز خنک و شیرین داشتم.

قصه‌های جزیره، کمی یا بیشتر از کمی با سریالش فرق داره. برای خود من اوائل کار ارتباط گرفتن با این کتاب سخت بود. همین که کاراکتر شیرین خاله هتی توی کتاب وجود خارجی نداره و به جاش عمو راجر و خاله الویا هستن به اندازه کافی غم پاش بود، اما کم کم میاد دستت و باهاش دوست میشی و به کیف می‌آیی.

.

فیلمی در کار نیست.

در عوض شب به شب سریال قصه‌ها جزیره رو همگام با کتابش پیش می‌برم. از اونجایی که نسخه‌ی بدون سانسورش زیرنویس فارسی یا انگلیسی نداره عجالتا به همین صداوسیماییش اکتفا کردم و از اپلیکیشن تلوبیون به صورت آنلاین می‌بینمش.

در جریانم که اکثرا دیدنش و ممکنه بخندید ولی خب من کتاب‌ها و فیلم‌هایی هستن که بیش از شش یا هفت بار خونده و دیدمشون و در آینده بیشترهم میشن.

.

از هفته‌های آتی این پست‌ها انقدر طویل و کشدار نخواهند شد.

هر فصل اولی نیاز به یک مقدمه داره و مقدمه‌ها اکثرا سخت‌تر از متن اصلی هستن.

.

علی یار(:


دالانی تو در تو، رگه‌هایی منشعب شده از آن، هر رگه، چهل و شش راه‌رو و هر راهرو صد و شصت و دو اتاق دارد. تعداد اتاق‌ها خیلی زیاد است، اگر بخواهم منظورم را در زیادی آن روشن کنم باید بگویم که هیچوقت نمی‌توانید به یک اتاق دوبار وارد شوید. چرا هم ندارد. چون به محض خارج شدن از آن گمش خواهید کرد. از هر اتاق، یک نواهایی بیرون می‌ریزد. اصوات جمع می‌شوند و از دالان‌ها عبور می‌کنند و تو اگر در دالان اصلی توقف کنی و گوش دهی، یحتمل هیچ صدایی نخواهی شنید. فرکانس صوت از یک محدوده‌ی معینی که خارج شود، دیگر از درک شنیداری بشر بیرون می‌رود و مثل صدای مورچه‌ها، تو نمی‌توانی این حجم بالای صدا را بشنوی. قطعا اگر توانش را داشتی به پرده‌های گوش یدکی نیاز پیدا می‌کردی. اما نواها، به هر حال کسی بود که پرده‌های گوشش مقداری جادویی شده بود و می‌توانست این اصوات را بدون نیاز به گوش یدکی بشنود. بهتر از آن، درک کند. او در این دالان‌ها فانوس به دست گشت می‌زند. به اتاق‌ها سرکشی می‌کند. حال نواها را می‌پرسد و به حرف‌هایشان گوش می‌دهد. ابتدا، می‌ترسید فانوسش دوام نداشته باشد اما وقتی زمین چهار پنج باری خورشید را دور زد، متوجه شد پرده‌ی گوش و محلولی که درون مخزن فانوس است، از یک جنس‌اند.

طبق افسانه‌های قدیمی خاموش شدن نور فانوس با پایان عمر دالان نسبت مستقیم دارد و همین، فانوس به دست را می‌ترساند. دالان برایش حکم رحم مادر را دارد.او هم جنینی است که در این دالان مشغول بزرگ شدن است.

او آنجا است. فانوسش را در دست گرفته و رگه‌های دالان را طی می‌کند. صدای قدم‌هایش در تمام محیط پخش میشود و انگار در یک کارگاه آهنگری باشید و چکشی غول‌پیکر هر پنج ثانیه بر روی میخی فرود بیاید. البته با این فرض که تمام کارگران لال هستند و فقط صدای آن چکش بلند شود.

فانوس به دست، یک اتاق دارد. اتاقی که در هسته‌ی مرکزی دالان است. قبل از خارج شدن از اتاق، یک تکه نخ را به دستیگره می‌بندد و قرقره‌ی نخ را با خودش می‌برد، اینطور موقع برگشتن به اتاقش، مسیر را گم نمی‌کند.

اتاق به اتاق می‌چرخد و صداها را گوش می‌دهد.

روزی پا به درون اتاقی گذاشت که از آن نوای ساز دهنی می‌آمد. دختری روی تنه‌ی درختی نشسته بود و پاهایش را تاب می‌داد و ساز دهنی می‌زد. موهایش باد را بغل می‌کرد و می‌بوسید و باهم می‌رقصیدند و دختر هم برای آن دو می‌نواخت. نواختن پی در پی اجرا میشد و تا ابدیت کش می‌آمد. رقصیدن باد و موها هم همینطور.

فانوس به دست در اتاق را بست و وارد اتاق مجاورش شد، دختری پشت میز تحریرش نشسته بود و با سرعت تایپ می‌کرد. انگشتانش طوری روی کیبورد سالسا می‌رفتند که اگر می‌دیدینش تصور می‌کردید بین دختر و ماشین تایپش یک رابطه‌ی عاشقانه شکل گرفته است. دختر نویسنده‌ای بود سخت مشهور و محبوب. داستان‌هایش تمام جهان را سفر کرده بودند و هوادارها با هیجان منتظر چاپ کتاب تازه‌اش.

فانوس به دست لبخندی زد و برای دختر قصه‌نویس دعای خیر کرد و از اتاق خارج شد. در اتاق روبه‌رویی دختری با ردایی سفید و گیس‌هایی جمع شده در نیم‌تاج با صدای بلند صحبت می‌کرد. گاهی صدایش را بالا می‌برد، جیغ می‌کشید و اشک می‌ریخت و گاهی زانو می‌زد و لب‌هایش مرتعش می‌شدند. یک آن بلند میشد و این طرف و آن طرف می‌دوید. ردایش لطیفانه پیچ می‌خورد و تاجش هم کمی لق می‌زد. مشخص شد که دختر بازیگر تئاتر است و داشت برای نمایشی که چند ساعت دیگر روی پرده می‌رود تمرین می‌کند.

فانوس به دست از آن دالان رد شد و به یک تالار جدید وارد شد. گوشش را روی در اولین اتاق گذاشت، صدای تیر و تفنگ می‌آمد و نفس‌نفس زدن. در را که باز کرد با دختری مواجه شد که یک بسته کاغذ در بغل در حال دویدن است و کسانی‌هم دنبالش. شکل و شمایلش بیشتر به دهه‌ی پنجاه شمسی می‌خورد و آن مردهاهم مامورین ساواک. قبل از اینکه برای دختر اتفاقی بیفتد، فانوس به دست در را سریع بست. دلش نمی‌خواست همچین صحنه‌ای را ببیند.

اتاق بعدی دختری نشسته بود و بافتنی می‌بافت، گاهی ملاقه‌ای درون قابلمه می‌کرد و محتویاتش را هم می‌زد و مجدد بافتنی را از سر می‌گرفت. کف آشپرخانه‌ای کوچک میان یک عالم مجله‌های بافتنی و گلدوزی و طرح‌های کوبلن‌ نشسته بود. گاهی هم گهواره‌ای که کنارش بود را تکان تکان می‌داد و برای کوچک درون گهواره به آذری شعر می‌خواند.

فانوس به دست با دیدن این حجم از زندگی لبخند زد و دستی به موهای فرفری کوچک خوابیده کشید و در را بست تا به زندگیشان برسند. در یک اتاق دیگر را باز کرد و دختری را دید که هدفونی در گوش دارد و پشت بوم نقاشی مشغول طرح زدن است. از ناخن‌های پا تا مژه‌هایش غرق در رنگ و اکلیل بود و زیر لب ترانه را لب می‌زد. قلمو را به نحوی روی بوم می‌کشید و هماهنگِ آن خودش را حرکت می‌داد که گویی با دانه‌ دانه‌ی سلول‌هایش قلمو را گرفته و نقاشی می‌کند.

اتاق بعدی که کنج دالان بود، یک نفر غزلی می‌خواند. کلاس درس بود و معلمی که داشت برای بچه‌ها شعر را می‌خواند و درباره‌اش حرف می‌زد. این خانم معلم که دبیر ادبیات بود، صبح‌هایش در مدرسه بود و عصرهاهم در کانون پرورش فکری کوکان قصه‌خوانی می‌کرد و ستونی هم در مجله‌ داشت. مشغله‌هایش زیاد بود و فانوس به دست نخواست بیش از این زحمت دهد. ولی حواسش بود که شاگرد‌ها خمیازه نمی‌کشند و چشمشان به در نیست.

در یکی از اتاق‌ها، که پر از لوله‌ها و ظرف‌ها مختلفی بود، دختری مدادی پشت گوشش گذاشته بود و فرمول‌هایی یادداشت می‌کرد و محلول‌ها را اندازه می‌گرفت. شبیه پژوهش‌گر کوچکی بود. سرش را درون کتاب‌های عظیم و کاغذهای فرو می‌کرد و گاهی نربامی کنار کتابخانه می‌گذاشت و به آخرین قفسه می‌رفت و کتاب‌هایی را با عجله روی تشکی که برای همین کار تدارک دیده بود پرتاب می‌کرد. پژوهشگر کوچک حسابی بین محلول‌های ارغوانی و فیروزه‌ای و فرمول‌هایش درگیر بود و وقتی برای فانوس به دست نداشت.

دالانی تو در تو، رگه‌هایی منشعب شده از آن، هر رگه، چهل و شش راه رو و هر راهرو صد و شصت ودو اتاق دارد. از هر اتاق نوایی شنیده میشود. کسی روی بومش قلم را می‌کشد. صدای قلپ‌قلپ لوله‌های آزمایشگاهی و جیغ و فریاد بازیگری که جایزه گرفته و نویسنده‌ای که کتابش چاپ شده. صدای ساز دهنی و دختری که بچه بغل رفته سبزی و کاموا بخرد. صدای پخش اعلامیه‌های خمیینی درتیراندازی ماموران. صدای معلمی که دارد برای بچه‌ها غزلی می‌خواند. هر اتاق نوایی دارد و هر دالان چندین اتاق و این تعداد، سیر افزایشی دارند. انگار به یک منبع نیرویی وصل‌اند و هر روز یک اتاق جدید ساخته میشود. یک فانوس به دست هم درونش از صبح تا شب گردش می‌کند و به اتاق‌ها نور می‌تاباند. آخر بین خاموش شدن نور فانوس و عمر دالان رابطه‌ای مستقیم وجود دارد.

فقط این شب‌ها، فانوس به دست به این فکر افتاده که کمی هم از دالانش بیرون بیاید.

.

علی یار(:


بسم الله.

سه روز بود فقط.

در قد و اندازه‌ی نخود که بودم، سواد و این چیزها سرم نبود، می‌دیدم که مامان و برادرها یک کارهای عجیب غریبی می‌کنند، مبل‌ها را بر می‌داشتند، پشتی‌های قرمز دورتادور خانه می‌چینند، تلفن را به اتاق بغلی می‌برند، تن دیوارها سیاه می‌پوشانند و پرچم‌هایی که رویش با خطوط درشت و سبز و طلایی چیزهایی نوشته، میخ در و پنجره می‌کنند، مغز کنجکاوِ کودکم می‌فهمید یک اتفاق خارج از دایره‌ی روزمره افتاده است. من نخودی بیش نبودم اما این سه روز را دوست داشتم، کودکانه دوست داشتم، همین که صبح‌ها و ظهرها و شب‌هایش مثل صبح‌ها و ظهرها و شب‌های دیگر نبود برای نخودهاهم عالمی هیجان و خوش‌بگذرانی داشت.

سه روز بود فقط. این اتفاق خارج از دایره‌ی روزمره را می‌گویم.

خانم‌هایی می‌آمدند، همان‌جا سرپا با چشم‌های درون مثلثی از چادرشان خانه را سیر می‌کردند و در نقطه‌ی باب میل، می‌نشستند. فقط هم خانم‌ها نبودند، مردها هم برخلاف روضه‌های خانگی، در روضه‌ی خانه‌ی ما جای داشتند. برادرها فقط طبقه‌ی پایین را سیاه نمی‌کردند، طبقه‌ی بالا هم از این رخداد خارج از دایره‌ی روزمره سهمی داشت. سید مهدی، برادر دومی، روز قبل از روضه اکو و باند و بساط پخش صوت را به ودیعه می‌گرفت و می‌آورد برای خانه.اوائل که نمی‌دانستم این مستطیل‌های سیاه و بزرگ که در هوا ایستاده‌اند چیست، بعدا فهمیدم.

سه روز بود فقط.

خانم‌ها که می‌آمدند و چای در استکان و نعلبکی (بابا عاشق نعلبکی است و مدافع سرسخت آن)جلوی رویشان بود و منتظر بودند، انگار یک واقعه‌ای در همین چند دقیقه رخ خواهد داد، بعضی‌ها حتی دستمال‌هایشان آماده بود، هنوز سخنران نیامده، نوحه‌‌ای را کنار میکروفون می‌گذاشتند، اغلب محمود کریمی بود، به عزیزم تو خیلی جوانی که می‌رسید، همان اندک جمعیت بلافاصله چادرشان را روی سر می‌کشیدند و لرزش‌هایی از گریه شروع میشد. اوائل همان کنارها می‌نشستم، حتی قاطی بچه‌های مردم نمیشدم. همیشه می‌گفتند دختر ملیحه خانم خیلی خجالتی و ساکت است.

نگاهشان می‌کردم، بچه‌هایی که خستگی را بغل گرفته و چادر مادرشان را می‌کشیدند که برویم. گاهی گوش می‌دادم. یکی دو نفر از دوستان بابا نوحه می‌خواندند، یک آقایی هم که یحتمل در بچگی آرزوی مجری گری را داشته اما وصالی صورت نگرفته هم می‌آمد و در بین هر برنامه، صحبتی می‌کرد. روضه‌های ما جای خوش‌صداها و معروف‌ها نبود راستش. بابا اینطور می‌خواست. یک جورهایی جای برآورده شدن آرزوی آقاهاهم بود. به قولی، دلی بود. یعنی چیزی بود که روی دل بنا شده بود، زمینش دل بود، دیوارهایش دل، آسمانش هم دل.

سه روز بود فقط.

عجب خطای پررنگی، دارم فعل گذشته روی اتفاقی که همچنان هم رخ می‌دهد، می‌کشم. انگار کن ماه شب چهارده را در شب سی کنیم، خطای غلطی بود! یعنی خیلی خطا بود.گمانم بیست سالی بشود این سه روز خارج از دایره‌ی روزمرگی که در زندگی‌امان جاری شده.

سه روز است فقط.

روضه‌های خانگی فاطمیه، سه روز است فقط. هم خانم‌ها و هم آقایان. هنورهم همان آقای مجری و دو دوست بابا هستند و برادرها و البته من.

نه اینکه روضه‌های هرساله برای خاطر نذر باشدها،نه، بابا دوست ندارد از ترس نذر و پس گرفتن حاجت توسط حضرت دلدار برای خانم مادر روضه بگیرد. این سه روز هر ساله، یک توافق نانوشته‌ی خانوداگی است. حالا بگوییم برکت، بگوییم بتن‌ریزی هرساله به اسکلت دل‌مان.

سه روز فاطمیه که برسد، حتی مبل‌ها و در و دیوار هم منتظر یک اتفاق هستند.

من اما،

قبل‌ها نه، رشته‌‌ای به این سه روز وصلم نمی‌کرد، نهایتش باید سه شب لای مبل‌ها و میز تلوزیون می‌خوابیدم، دو ساعت هم با لباس سیاه بین مردم قند و دستمال کاغذی پخش کنم. نه، برایم جز آن لذت کودکانه، هیچ ذوق و وجد دیگری نداشت این سه روز. می‌گفتم یک تعدادی می‌آیند و می‌نشینند و دردهای خودشان را لای درد عظیمی  لقمه می‌کنند، کمی گریه و روی پا زدن و دستمال خیس کردن، مرحله‌ی آخر هم رفتن سی زندگی. می‌گفتم وقتی هیچ تغییری رخ نمی‌دهد، هنوزهم همان روتین پر از گناه گذشته از نو استارت می‌خورد، این روضه چه حاصل. خانم برای ما رفتن، چرا کسی از این‌چیزها نمی‌گوید؟ چرا کسی نمی‌آید از انقلاب و مسیری که فانوسش را حضرت مادر روشن نگه‌ داشته‌اند حرفی نمی‌زند؟ شاکی بودم. اما خب کاری هم نداشتم.

امّا

این امّا را محکم و جدی بخوانیدها، امّاییست که ادکلن تحول زده است. امّای ساده‌ای نیست.

امّا دو سال است، یعنی با امسال میشود دوسال که آن افکار منور زده را ریخته‌ام دور. به قول ننه، همه چیز به قاعده‌اش. حالا روضه برای من سه روز خوابیدن بین مبل‌ها و پخش کردن دستمال کاغذی نیست. سه روز از دنیای کاغذی بیرون آمدن است. سه روز به وسع یک مور به آرمان نزدیک‌تر شدن است. شایدهم سه روز بتن‌ریختن به اسکلت دل.

گفتم این سه روز، مردم گریه‌اشان را بکنند، من هم می‌کنم. لازم است. ولی اگر حرفی، ایده‌ای، برنامه‌ای دارم، گله و شکایت را غرغر نکنم. بلند شوم. کاری کنم. دوست داشتم یک مراسم روضه، آدم سازی کند، عقل و دل را همزمان به کارگیرد، اندیشه و اشک را همزمان جاری کند.  وقتی می‌گوییم درد پهلو، از چرایی این رخداد هم صحبت کنیم. البته ایده‌ها بسیاراست وهمت‌ها کم.

ایده‌های زیادی برای هدفمند کردن یک مجلس روضه است، ولی فعلا نمیشود عملی‌شان کرد. این شد که روی آوردم به بچه‌ها.بچه‌هایی که خودم در بچگی می‌دیدم و می‌فهمیدمشان، که وحشت گریه‌ی مادر و دو ساعت کنج نشینی در دلشان نماند. طفلک‌ها خسته نشوند، بدشان نیاید از روضه‌ی مادر. چندسال بعد، بزرگ‌تر که شدند، اسم روضه آمد، یک تصویر سیاه و خسته نیاید جلوی چشمانشان.

سال گذشته، وقتی دیدم کلی داوطلب برای پخش دستمال کاغذی و جمع کردن استکان‌های خالی داریم که اتفاقا خیلی هم از من بهتر این کار را انجام می‌دادند، دست بچه‌های مردم و نوه‌های خودمان را که پراکنده و افسرده هر کدام کنار چادر سیاهی کز کرده بودند را گرفتم، به اتاق بردم. نقاشی و قصه تمام توانم بود. ریختم روی دایره. خجالتی‌ها را صدا کردم و ملحق به جمع شدند. اینطور نبود که بگویم دست مریزاد دختر، عجب انقلابی کردی، ولی همین که یک قدم برداشتم کفافم می‌داد.

امسال اما باید در همان سمت آشپزخانه‌ای می‌ماندم، غصه‌ی بچه‌ را داشتم که دیدم بچه‌ها نیازی به من ندارند. جمع شدند و به اتاق رفتند. گاهی سرک می‌کشیدم. نباید کسی تنها می‌ماند.

-مطهره سادات برو دست اون دختر روسری آبی رو هم بگیر ببر اتاق.

دلم نمی‌خواست بچه‌ای از قلم بیفتد. خودم را در آنها می‌دیدم. که چرت می‌زنند.

.

روضه‌های خانگی ما، سه روز است فقط. خانم‌ها دردهایشان را لای درد پهلوی بانویی می‌پیچند. گریه‌های برکت‌زا نور می‌پاشد به خانه. به دل‌ها. به همه چیر. حتی اشیاء. مجری با شوق قشنگی حرف می‌زند، همین که دلش با اجرا برای چهل، پنجاه نفر خوش میشود و عشق می‌کند، کافی‌ست. صدای اکوها را کم کم کرده‌ایم.مبادا دلخوری پیش بیاید. خرما و چای استکانی و دستمال به قاعده توزیع میشود. کسی پذیرایی نشده بیرون نرود. و بچه‌ها، بچه‌ها دیگر هر کدام کنجی ننشسته و مشغول چرت زدن نیستند.

نتوانستم کاری کنم اشک و اندیشه ماحصل روضه‌ی خانگی‌امان شود، ولی از حالا در فکرش هستم و مصمم‌تر برای اجرا.

.

شبی، داغان‌ترین حالت ممکن را تجربه می‌کردم، ماه هم کامل بود آن بالا، رفتم سراغ فولدر مداحی، چشمانم را بستم و دستم را روی یکی از ترک‌ها گذاشتم. حاج محمود کریمی بود که می‌خواند عزیزم تو خیلی جوانی بمان، صبح روز فاطمیه بود که با رفیقم تصمیم گرفتیم راهیان نور برویم. حالا هم اولین پست وبلاگم را با حضرت زهرا شروع کردم. اصلا قصدش را نداشتم از این سه روز روضه‌ی خانگی بنویسم. روزی بود. آن روز به همان رفیقم گفتم انگار همه چیز به حضرت زهرا ختم میشود، امروز می‌گویم همه چیز از حضرت زهرا آغاز میشود و به ایشان پایان می‌رسد.

سلام خانم مادر، سلام ماه این مسیر پر از سنگلاخ.

.

علی یار (:


کلاس اول از ترم اول، من تا پیش از آن نمی‌دانستم او در این دانشگاه تدریس می‌کند. صبح بعد از اتمام کلاس، یکی گفت امیدوارم زودتر با او کلاس داشته باشیم و من یخ کردم.  او اینجا بود.

بار اول روز بزرگداشتش بود، از ساعت یک ظهر رفتم و ده شب به خانه رسیدم. من اصلا دختر اجتماعی‌ی نیستم و قرنی به یک بار از این‌ها رخ می‌دهد. پس باید شخصیتی باشد که قلبم را لرزانده که از دایره‌ی امنم دست کشیده و به مراسمش رفته‌ام. مراسم هنوز شروع نشده بود. کنار در ورودی بودیم که او با حلقه‌ی آدم‌های دورش وارد شد. بغض کردم. باورم نمیشد همچین هیجانی را در دنیای خارج از تخیلم تجربه کنم.

یکی از ترم ها  بود که در یک روز فقط یک درس عمومی داشتیم، آن هم با استادی که حضور و غیاب نمی‌کرد و برایش مهم نبود این چیزها. او هم درست همان ساعت کلاس رو به رویی ما بود. زهرا گفته بود و من هر صبح وقتی با آلارم گوشی چشم باز می‌کردم فقط به یک دلیل به همچین کلاسی می رفتم. که چند لحظه او را ببینم. البته هیچوقت قسمت نشد.

روزی هم لابه‌لای امتحانات ترم روی پله‌ها نشسته بودیم که او از رو به رو آمد و من لال شده نتوانستم حتی شش‌هایم را به کار اندازم چه برسد به حرف زدن. وقتی گذشت و رفت تازه یادم افتاد نفس نمی‌کشم.

خاطرم است یک روزی هم رفتیم نشست شعر ماه، مراسم را او می‌چرخاند. رفتیم و سلام کردیم. با دو ردیف فاصله پتشش نشستیم تا شروع مراسم. وقتی رفت و نشست پشت میز  آن‌هم رو به روی ما، تا لحظه اخر جریت نکردم بهش نگاه کنم. مراسم را دوست نداشتم و تمامش را فقط به خاطر او نشستم. نه شعرهای دو کلمه‌ای بچه‌ها و نه دختر چادری که شکل لوستر بود اعصابم را خرد نکرد.

بالاخره رسیدیم ترم شش. دو کلاس با او. من استرس داشتم چون دلم نمی‌خواست در کلاسش یک دانشجو باشم شبیه باقی. سوگلی بودن را که بلدید؟ دلم می‌خواست کودن و خنگ نباشم و وقتی حرف میزنم صدایم تانگو نرقصد. تمام طول راه داشتم برای خودم تخیل می کردم. خودم را می‌دیدم که دارد بلند و خوش لحن کنار او رو به بچه‌ها شعر می‌خواند، خودم را می‌دیدم که برای پرسش‌هایش اولین دست، دست من است که بلند شده است، خودم را تخیل می‌کردم که داستانم را به او داده‌ام که بخواند و نظر دهد. نشستم سر کلاس. هنوز کسی نیامده بود و من تپش قلب داشتم. با بچه ها بلند بلند حرف می‌زدم شوخی می‌کردم می‌خندیم تا کسی صدایش را نشنود.

او آمد. من دختر تنبلی هستم و معمولا خیلی بی ادبانه وقتی استاد داخل میشود تنها به دولا شدنی نیم خیزانه اکتفا می‌کنم ولی این بار بلند شدم و تا ننشست نشستم. با بسم الله شروع کرد و همین حالم را چندین برابر خوب کرد. حرف های معرکه‌ای زد. هیچ استادی تا به حال از این حرف ها نزده بود. در دل تصدقش می رفتم و چشمانم کهکشان راه شیری شده بود. وقتی یکی از بچه ها رفت شعر بخواند سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. اوهم نگاهم کرد. این او بود. همان استادی که در تلوزیون حافظ که می‌خواند فکر می‌کردی آیا خود حافظ هم می‌توانست به این اندازه خوب و زنده شعرهایش را بخواند. وقتی حرف می‌زد، از بس اندیشه‌هایش جالب توجه بودند که دلت می خواست همانجا مریدش شوی. حالا روبه روی من نشسته.

یک بت درست و حسابی برای خودم تراشیدم. رنگش زدم. به کوره بردم و در حرارت کامل، محکمش کردم. بت پر زرق و برق را کنج محرابی گذاشتم و هر بار که حافظ می‌خواند و تفالی می‌زد، هر بار در کتاب باز از بینش‌های می‌گفت، من کنج محرابی مشغول سجده به چندین خدا بودم.

از این که شعرهای زیادی حفظ نبودیم دلخور بود. لحنش سرد شد و بوی تحقیر گرفت. سر بت افتاد و شکست. با حالت ناخوشایندی به هر کسی می‌رسید تا شاعر تحقیقش را مشخص کند می‌پرسید که آیا از او شعری حفظ است و او سر تکان می‌داد. لحنش به پایین‌تر درجه‌ی سیلسیوس رسید. دست‌های بت شکستند. چند جایش ترک برداشت. رسید به حسین منزوی و گفت این یکی را هم عمرا بشناسید. عصبانی شدم. گفتم استاد ببخشید، ممکن است کسی با یک شاعر انس و الفت بگیرد، ممکن است شعر زیاد بخواند، شب‌هایش را با شعر نقطه بگذارد، ولی ذهنش خالی باشد و نتواند نگذاشت. با لحن تلخی حرفم را قطع کرد و نگذاشت ادامه دهم. آنقدر تلخ، آنقدر یخ، آنقدر از موضع تحقیر حرف زد که به ضربی تمام آن پیکر خوش نقش ویران شد. ابراهیم آمد و باتبرش همه را یک یک نابود کرد.

دلخور شدم؟ بغض کردم؟ قندیل بستم؟ لرزیدم؟ فحشش دادم؟ نه. تا پایان کلاس‌ها همچنان شوک بودم و جای هالی بت زق‌زق می‌کرد. رسیدم خانه و اولین کار تخیلیه کردن بت‌خانه بود. برای شروع با حنانه حرف زدم. بعدش حدود نیم ساعت گریه کردم. سپس در اتاقم راه رفتم و یک سخنرانی غرا راه انداختم تا یک یک حرف‌هایی که با کلام استاد در گلو ماسید بیرون بریزند. جلوی چشمم استاد را روی میز محاکمه نشاندم و شروع کردم. به حرف زدن. حرف زدن. حرف زدن. با این جمله بیانیه را تمام کردم: استاد انقدر به شعرهای از برتان ننازید، ممکن است یک نفر در تمام عمرش تنها یک بیت شعر بلد باشد و یک نفر یک میلیون شعر. اما آن نفر اولی با همان یک بیت چنان الفتی بگیر و چنان برداشت‌های خارق‌العاده‌ای داشته باشد که نفر دومی از آن یک میلیون شعر ندارد. لطفا برای تمام فرزندان بشر، یک نسخه نپیچید و با همان یک نسخه سر همه را نبرید.

خوشحالم که در کلاس حرفم را ولو تکه پاره زدم و عشق به استاد مانع سکوتم نشد.

خوشحالم که خدا یک تو دهنی اساسی به من نواخت و باعث شد برق از سرم بپرد و کلید بت‌خانه را به ابراهیم دهم.

حفظ کردن را محکوم نمی‌کنم نه اصلا. به من ارتباطی ندارد. تنها خودم و زندگی خودم به من مرتبط است. رفقا پیشنهاد دادند از حالا شروع کنیم به حفظ شعر تا در کلاس‌های او دیگر کم نیاوریم، ولی من این کار را دوست ندارم. این کار برای من با درس خواندن برای نمره گرفتن فرقی ندارد. من همیشه در مشاعره‌ها گند می‌زنم. هیچ استعدادی در حفظ کردن ندارم. یحتمل در کلاس‌ هم یک کودن واقعی جلوه کردم.

ولی خب سعی می‌کنم برایم مهم نباشد.

ممکن است کلاس بعدی مجدد عاشق استاد شوم چون دوست داشتن انسان‌ها راهم محکوم نمی‌کنم. ولی جای تودهنی هنوز می‌سوزد و امیدوارم همیشه بسوزد که یک اصول‌هایی را فراموش نکنم.

.

پانویس:

این پست را ننوشتم که صرفا از خودم یک قدیس بسازم و حالا در عوض او و آن‌های دیگری خودم را بت کنم که بیایید ببینید چه دختر شجاع و فلانی. نه. لطفا با این نگرش این پست را نخوانید. چون با انگشتان لرزان و صرفا جهت تسلی دادن به خودم نوشته شده است. حتی ممکن است مدتی بعد، برود در زباله‌دان.

 


تاریک بود. خسته و گرسنه، اسیر خیابان‌ها بودم. چکمه هایم تا زانو درون لجن‌ فرو رفته بود. دست و روی چرک، ناخن‌های کبره بسته، گیس‌های وز شده در صورت. همینطور درمانده و تنها گشت می‌زدم. وحشت سردی تمامم را بغل گرفته بود و ول کن نبود. شب در چنین حالتی برایت فقط شب است و دیگر خبری از آن زیبای اساطیر درون شب نیست. منِ فراری از خورشید در آن اوقات، دنبالش می‌گشتم. وهم بود که نواخته میشد. هیچ دری نمانده بود که نکوفته باشم، هیچ اسمی نبود که صدا نزده باشم، هیچ راهی نبود که نرفته باشم. تمام درها با شنیدن صدای پای من کلونشان انداخته شد، پنجره‌ها به محض دیدن سایه‌ام پرده‌هایشان را می‌انداختند و چراغ‌ها را خاموش می‌کردند. کسی پناهم نداد.

خیس، کثیف، خسته و گرسنه پاهایم را روی سنگفرش‌های سفت می‌کشیدم و می‌رفتم. دور، یک جایی، هنوز درش را کلون نینداخته بودند و پرده‌هایش جمع شده بود و فانوسش کور سویی داشت. اولش گفتم ولش کن این‌ها هم راهت نمی‌دهند، تو کثیفی و بوی بدی می‌دهی. ولی خب گرسنه بودم و دلم گرما و خشکی می‌خواست. جلوتر رفتم. جلوتر، باز هم جلوتر. کلونی انداخته نشد. جلوتر رفتم. پرده‌ها را نکشیدند و فانوس‌ها را خاموش نکردند. در زدم. جای سیاهی دستم روی چوب در لک انداخت. صدای قدمی آمد و پشت در توقف کرد. پرسید:

_کیستی؟

_ هیچکس، ولگرد کثیفی دنبال کمی غذا و جای خواب. راهم می‌دهی؟ گوشه‌ی طویله هم کفایت می‌کند.

در باز شد. راهم داد. فانوسی در دست داشت که عجیب می‌تابید.

حمام و لباس خشک، غذا و آب، جای خواب اما نه در طویله، در اتاق میهمان کنار شومینه‌ی هیزمی. تمیز و خشکم کردند. روی پاهای ضمخت و مجروحم، کمی داروی گیاهی گذاشتند و بستند. کسی آمد و موهایم را شانه کرد و بافت. یک نفر هم روی سرم دستمال خیس گذاشت برای رفع تب.

مدتی را آنجا ماندم.اما به هرجهت بایست می‌رفتم. انگار آنجا فقط برای مدت کوتاهی حقیقت داشت. انگار لباس و کفش سیندرلا بودند که راس ساعت دوازده غیب می‌شدند. برای ساخت زندگی برایم وسیله تهیه کردند و مجدد به شهر فرستادن. اما من هنوز همان ولگرد ماندم.

لباس‌ بنفش و کفش سفید براقم چرک شدند. صورتم سیاه شد. زیر ناخن‌هایم کثافت جمع شد و پاهایم تا زانو درون لجن رفتند و بوی گند گرفتم.

دو سال بعد، در حالی که سرمایه را از دست دادم، افتضاح بالا آوردم، دوباره خسته و خیس و گلی به سمتشان رفتم، هنوز دارم کلون در را می‌کوبم. فعلا که در راه باز نکرده‌اند.

.

قصور از آن همین ولگرد است. حکم را صادر کنید /:

.

سپس افزود:

دوباره برگشتم به دوران سخت گریه کنی، نه اینکه بنشینم همش گریه کنم، نه، گریه کردنم نمی‌آید و دوباره تا مدت‌ها قرار است نقش روح سرگردان خانه را بازی کنم. چون وقتی گریه نکنم باید راه بروم و به همه جا خیره باشم.


قبلش توی حالت درازکش به پهلوی چپ باشی با فکر خالی، یکی در بزنه، نک‌نک، ولی صدای در اتاق نباشه، صدای در باشه ولی نه اون دری که معمولا به صدا در میاریم تا از جایی وارد جای دیگه‌ای بشیم. نک‌نک، یک جف دست سرد و استخونی که یک هو از پشت روی کتف ت میشینه. قاعدتا باید بترسم، آدمی که تو حالت درازکش اونم به پهلوی چپ که تو اتاق من یعنی رو به دیوار افتاده، باید بترسه اما اگه در کنار این توضیحات مشغول ور رفتن با کاسه‌ی خالی سرش هم باشه، یادش نمیاد ترسیدن یعنی چی. نک‌نک، نه اشتباه شد پیرزنه که دو خط بالاتر وارد شده بود و نباید الان صدای در میومد. ولی اومد و این یعنی قراره یک جفت دست سرد و استخونی دیگه‌ام به جمع ما افزوده بشه. پس ما الان یک آدم به پلوی چپ دراز کشیده‌ی رو به دیوار با سری تهی داریم و لابد دوتا جونوری که دستشون سرد و استخونیه و پشت همین آدمه ایستادن و دارن کتفش رو سبک سنگین می‌کنن. بالاخره توی یک ذهن خاک خورده که علائم وجود یک ساس هم گزارش نشده،  همین دستای سرد و استخونی از گور بیرون اومده هم حکم لنگه کفش وسط بیایون رو داره. پس بلند شدم و دکمه‌ی پاور لپ‌تاپ رو زدم.

روشن شد و دونه دونه با عکسای لاک‌اسکرین و پروفایل و بک‌گراند بهم ثابت کرد که قراره دختر خیلی شاد با افکار ساتن تورتوری و لبخند‌های کشیده بکشی باشم.

لاک اسکرین، عکس یه بسته مداد رنگیه، کنارشم نوشته یک آدم رنگی هیچ‌وقت دست از رویاپردازی برنمی‌داره.(حواستون باشه که این عکسا از دوران آشنا شدن با سایت رنگی‌رنگی به جا مونده، نگارنده فی‌الحال از لفظ رنگی‌رنگی به قائده‌ی یک تانکر آب عوقش می‌گیره.)

عکس پروفایلم، دوتا دسته که داره به شما یک عالمه توت‌فرنگی درشت و آبدار تعارف می‌کنه.

سپس عکس بک‌گراند، نه تا پروانه‌ی خوشگل موشگل تو سه ردیف سه‌تایی اون تو نشستن.

این سری عکس‌ها باعث شد حتی از فکر کردن به نوشتن ایده‌ی دستای از گور بیرون اومده هم خسته بشم چه برسه به این که تایپ هم کنم. این شد که به انتشار یک پست خالی مثل خود بلاگر خالی فکر کنم.

هیچی دیگه، خواستم با نوشتن این پست فقط عرض کرده باشم که ول کن جهان را و از این تعابیر. ول کن جهان را و از این تعابیر. ول کن جهان را و از این . تا چهل و هشت بار دیگه از همین تعابیر.

این پست هیچی نیست. حرف خاصی برای عرض کردن نداره. درزاش رو بگیری بشکافی و پشم شیشه‌هاش رو بکشی بیرون، یا تموم دهلیزها و دالان‌هاش رو هم با ذره‌بین بگردی بازهم به قدر یک ناخن مورچه هم هیچی برای عرض کردن نداره جز این که کمی اخبار از وضعیت بلاگره.

یک پست خالی از یک بلاگر خالی.

.

اگه کسی انقدر علاف بود که اینارو بخونه، و حتما یه چیز سنگینم با سرش اصابت کرده بود که خواست خدایی نکرده نظری بنویسه، بگه که این لحن نوشتاری بیشتر به من نمیاد؟

.

*صدای پنچر شدن لاستیک کامیون؟


باید با شما صادق باشم و بهتون این هشدار رو بدم که به هیچ وجه قرار نیست با خوندن این نوشته‌ها چیزی عایدتون بشه، بلکه کاملا برعکس، هر کلمه، بخش کوچکی از زمانتونه که دارید داخل کیسه‌ی زباله قرارش می‌دید. پس اگه براتون اهمیتی نداره که زمانتون رو به بی‌خودترین راهی که در هستی کشف شده هدر بدید، باید بگم من بعد از پایان خوندن این پست توسط شما، هیچ مسولیتی رو در قبال ارزش زمانی که از دست دادید تقبل نخواهم کرد. ببینم همچنان مایلید ادامه بدید؟ باشه.

بپذیرید یا نه، اکثر ما، اینجا منظورم از ما، قشر فرهیخته‌ی بلاگر نیست بلکه یک کلیت عظیمی درونش نهفته است، اونم تمامی بشره، اکثریت ما، یک جایی داریم که به هر دلیلی عاشقشیم. مثلا یک خانم نویسنده هر وقت متوجه میشد چرخ دنده‌های مغزش زنگ زدن و هیچ  ایده‌ای برای نوشتن تولید نمی‌کنن، دامن چیتش رو جمع می‌کرد و چهار دست و پا به درون کمد دیواری اتاق عمه‌اش می‌خزید و مدتی رو ساکت، در تاریکی وهمناک کمد سپری می‌کرد. یا حتی مهندس معماری بود که وقتی از یک روز کاری فرسایشی به ستوه میومد، به پارک نزدیک خونه می‌رفت و برای کبوتر چاهی‌ها نون بیات می‌ریخت، این کار حالش رو جا میاورد. یا حتی پزشک اطفالی همین که خبر سرطان دختر سه ساله رو به مادرش داد و دیگه کم کم کارش داشت به جنون کشیده میشد، این شد که به منشیش گفت میره و زود بر می‌گرده و رفت توالت، جایی که عاشقش بود البته کمی ضمخته ولی خب یه جور مآمن براش محسوب میشد. بالاخره لای تمام آت و آشغال‌های روزمره، یک مکانی پیدا می‌کنیم که حکم پناهگاه امن شخصی شماره‌ی یک رو داشته باشه. جایی که من عاشقش، چندان دراماتیک نیست، اما خب تنها جاییه که بیشترین میزان خودم بودگی بهم دست میده. مابین دیوار و کتابخونه، روی میز تحریرم. هر وقت از کسالت روزمره‌ مجنون بشم یا احساس کنم، الان، درست همین الان احتیاج دارم که ذهنم موتورش رو روشن کن و ایده بسازه، به سمت همین مآمن امن شخصی شماره‌ی یک می‌دوم. می‌پرم روی میز و به دیوار تکیه می‌زنم و صدای چرخ‌دنده‌های مفزم رو می‌شنوم که شروع می‌کنن به چرخیدن. در این صورت اگر کسی در اتاق رو باز کنه، من رو نمی‌بینه چون که پشت کتابخونه مخفی هستم. البته متاسفانه اگه همون شخص کمی گردن بکشه گوشه‌ی انگشت شصت پاهام معلوم خواهد شد که خب کاریشون نمیشه کرد. اما من عاشقشم، نه عاشق انگشت شصت پا بلکه عاشق این تکه جای تنگ و سفتی که برای منه.

این پست قرار نیست در مورد مامن‌های شخصی تعدادی منزوی به صحبت بنشینه. بلکه خیلی هم مسخره است چون قراره از این جا به بعد داستان به نحو بازهم مسخره‌ای تغییر موضوع بده چون از اول هم قصد نویسنده نوشتن راجع به این بود نه اون.

فیلمِ رفتن از سیزده به سی رو دیدید؟ ندیدید؟ مهم نیست. بریم سر اصلی ترین سکانسش که جنای سیزده ساله چمباتمه زده کف کمدش و داره با تمام قوا آرزو می‌کنه که همین الان یک زن سی‌ساله و بلوند و موفق بشه. ادامه فیلم هم مهم نیست برید خودتون ببینیدش.

آرزو، رویا، تخیل، زیستن در جهان تخیلی که سرشار از رویا و آرزوهاییه که در جهان واقعی محقق نشدن. کاریه که در مامن شخصی شماره‌ی یکم می‌کنم.

.

بالاخره شب شد و این خونه غریبگیش رو با سکوت کنار گذاشت. به جای خودم نیاز داشتم. رفتم روی میز و تکیه دادم به دیوار سرد. تصور کردم یه متی هم توی زندگیم هست که مثل جنا شب تولدم گرد آرزو بهم هدیه داده. مشتم و توی گرد فرو بردم و پاشیدمشون توی هوا، حالا جلوی آینه یک رقصنده‌ی باله بهم نگاه می‌کرد که هر لحظه منتظر بود نوبتش بشه تا بره روی صحنه.  یک، دو، سه. صدای بومب و دست، نوری که روی صورتم روشن شد و جمعیتی که اسمم رو صدا می‌زد و رقص بود و رقص بود و جزء رقص، تمام هستی سیاه و سفید شدن.

اما صبر کنید، آرزوی من فقط یک رقصنده‌ی باله شدن نیست، پس به گردهای آرزوی بیشتری نیاز داشتم. زمان نمی‌ایسته تا تو مدتی بشینی و در تخیلاتت کرال بری، دیگه وقتی پاها و کمرم از شدت سفتی میز شیون می‌کردن به حیات اصلی برمی‌گشتم و قهوه‌ای سوخته‌ی کتابخونه، کوبیده میشد توی ملاجم.

و افسردگی از بین نمی‌رود، بلکه از شکلی به شکل دیگر در می‌آید.

همه چیز ازیک رویا شروع میشه، شاید رویا همون بذری باشه که تو داخل خاک قلبت می‌کاری و حالا با کارهای که در جهت رسیدن بهش انجام می‌دی، به اون بذر امکان رشد می‌دی. قلب من قبرستون بذرهای پلاسیده بود. همه چیز از رویا شروع میشه ولی اگه تو براش حرکتی نکنی و فقط توی مامن شخصیت زانو بغل بگیری و لای ابرهای رنگین کمانی تخیل و رویات پرپر بزنی، به چیزی ختم نمیشه جر همین افسردگی و بیشتر از اون، به هیچی. من نمی‌تونستم میل‌های بافتنی رویاییم رو کنار بگذارم. نمی‌تونستم دست از زیستن در تخیل بردارم. قصه و تخیل توی لوله‌های رگی روحم جریان داشت و اون رو زنده نگه می‌داشت.

اما وقتی پلک می‌زدم و نگاهم به قهوه‌ای سوخته‌ میفتاد، غمگین میشدم.

فیلم انجمن ادبی و پای پوست سیب‌زمینی گرنزی که تموم شد، اون لحظه که صدای اعضای انجمن میومد و داشتند سر یکی از کتاب‌ها بحث می‌کردند، من نه بغض داشتم و نه فیلم به یک پایان تلخ رسیده بود، من فقط توی تاریکیِ بیست و دوساله‌ی زیستنم، بالاخره اون فانوس لعنتی رو دیدم که داشت برام دست ن می‌داد و می‌گفت هی بیا راه از این طرفه. من درب و داغون و گرسنه از راه‌هایی که همشون به دره رسیده بود، روا بود به صورت هیجانی منفجر از اشک بشم. شاید هم از اشک منفجر بشم.

بنویس دختر، کلمه دختر، کلمه. کلمات، وای پرودگارا کلمات درست همون گرد آرزو بودن. نمی‌تونستم رقصنده‌ی باله بشم و جهان برام کف بزنه، نمیشد بازیگر شم، موزیسین و خواننده و نقاش هم که اصلا حرفش رو نزن. حتی یک دختر معتقد آرمان مدارِ درست و حسابی هم نمی‌تونم باشم. کسی که مثلا یک خانواده‌ی حسابی تربیت می‌کنه. دنیای جادو و نورلند و سرزمین عجایب فقط کنج مغر من جا گرفتن، ولی کلمه. من بارشون رو فراموش کرده بودم.

حالا، درست سمت دیگه‌ی دیوار اشکی، رقصنده‌ی باله جون گرفته بود و داشت می‌رقصید، من قبرستون بذرها رو زیر و رو کردم و همشون رو کنار گذاشتم و به خاکش کمی کود دادم و بعد هم بذر دیگه‌ای جاشون کاشتم. که همه‌ی اون بذرها رو در آغوش می‌گیره. درسته که نمیتونم هیچوقت اون رویاها رو در واقعیت داشته باشم اما من نویسنده خواهم شد و قصه‌ها تعریف خواهم کرد. من با قصه‌ها زندگی خواهم کرد و درون همین قصه‌ها هم خواهم مرد. اصلا باید و وصیت کنم که پس از مرگ، من رو توی یک قصه دفن کنید. من با قصه جان می‌بخشم، با قصه موسیقی می‌نوازم، با قصه می‌خونم و می‌رقصم و حتی شاید یک خانواده‌ی ایده‌آل پرورش بدم. در اصل، تمام مدت، یک جدال ناجوانمردانه بین عقل و دل داشتم، عقل نعره می‌زد که دست از تخیل بردار و دل جیغ می‌کشید که هرگز. نویسندگی یک پل بود، یک فانوس، یا چمیدونم هر چیزی که عشقتون کشید صداش کنید.

انگار یکی پوسته‌ی روی کلمه رو پاره کرد. به من گفت این تموم سهم تو از دنیای واقعیه. طوری که نیاز نباشه از رویا و تخیل و قصه دست بکشی.

اینکه فی‌الحال قلم جون‌داری ندارم مهم نیست، من دیدمش و دست بردم و جادوی دروشن را بوسیدم و قطعا رهاش نمی‌کنم. نویسندگی چیزی فراتر از یک شغله و همه‌ی اون چیزیه که با من سازگاره، همه‌ی اون خواسته‌ایه که از این کره‌ی زمین دارم.

همه چیز با یک رویا شروع میشه .



باید با شما صادق باشم و بهتون این هشدار رو بدم که به هیچ وجه قرار نیست با خوندن این نوشته‌ها چیزی عایدتون بشه، بلکه کاملا برعکس، هر کلمه، بخش کوچکی از زمانتونه که دارید داخل کیسه‌ی زباله قرارش می‌دید. پس اگه براتون اهمیتی نداره که زمانتون رو به بی‌خودترین راهی که در هستی کشف شده هدر بدید، باید بگم من بعد از پایان خوندن این پست توسط شما، هیچ مسولیتی رو در قبال ارزش زمانی که از دست دادید تقبل نخواهم کرد. ببینم همچنان مایلید ادامه بدید؟ باشه.

بپذیرید یا نه، اکثر ما، اینجا منظورم از ما، قشر فرهیخته‌ی بلاگر نیست بلکه یک کلیت عظیمی درونش نهفته است، اونم تمامی بشره، اکثریت ما، یک جایی داریم که به هر دلیلی عاشقشیم. مثلا یک خانم نویسنده هر وقت متوجه میشد چرخ دنده‌های مغزش زنگ زدن و هیچ  ایده‌ای برای نوشتن تولید نمی‌کنن، دامن چیتش رو جمع می‌کرد و چهار دست و پا به درون کمد دیواری اتاق عمه‌اش می‌خزید و مدتی رو ساکت، در تاریکی وهمناک کمد سپری می‌کرد. یا حتی مهندس معماری بود که وقتی از یک روز کاری فرسایشی به ستوه میومد، به پارک نزدیک خونه می‌رفت و برای کبوتر چاهی‌ها نون بیات می‌ریخت، این کار حالش رو جا میاورد. یا حتی پزشک اطفالی همین که خبر سرطان دختر سه ساله رو به مادرش داد و دیگه کم کم کارش داشت به جنون کشیده میشد، فوری به منشیش گفت میره و زود بر می‌گرده و رفت توالت، جایی که عاشقش بود البته کمی ضمخته ولی خب یه جور مأمن براش محسوب میشد. بالاخره لای تمام آت و آشغال‌های روزمره، یک مکانی پیدا می‌کنیم که حکم پناهگاه امن شخصی شماره‌ی یک رو داشته باشه. جایی که من عاشقشم، چندان دراماتیک نیست، اما خب تنها جاییه که بیشترین میزان خودم بودگی بهم دست میده. مابین دیوار و کتابخونه، روی میز تحریرم. هر وقت از کسالت روزمره‌ مجنون بشم یا احساس کنم، الان، درست همین الان احتیاج دارم که ذهنم موتورش رو روشن کن و ایده بسازه، به سمت همین مأمن امن شخصی شماره‌ی یک می‌دوم. می‌پرم روی میز و به دیوار تکیه می‌زنم و صدای چرخ‌دنده‌های مغزم رو می‌شنوم که شروع می‌کنن به چرخیدن. در این صورت اگر کسی در اتاق رو باز کنه، من رو نمی‌بینه چون که پشت کتابخونه مخفی هستم. البته متاسفانه اگه همون شخص کمی گردن بکشه گوشه‌ی انگشت شصت پاهام معلوم خواهد شد که خب کاریشون نمیشه کرد. اما من عاشقشم، نه عاشق انگشت شصت پا بلکه عاشق این تکه جای تنگ و سفتی که برای منه.

این پست قرار نیست در مورد مأمن‌های شخصی تعدادی منزوی به صحبت بنشینه. بلکه خیلی هم مسخره است چون قراره از این جا به بعد داستان به نحو بازهم مسخره‌ای تغییر موضوع بده، چون از اول هم قصد نویسنده نوشتن راجع به این بود نه اون.

فیلمِ رفتن از سیزده به سی رو دیدید؟ ندیدید؟ مهم نیست. بریم سر اصلی ترین سکانسش که جنای سیزده ساله چمباتمه زده کف کمدش و داره با تمام قوا آرزو می‌کنه که همین الان یک زن سی‌ساله و بلوند و موفق بشه. ادامه فیلم هم مهم نیست برید خودتون ببینیدش.

آرزو، رویا، تخیل، زیستن در جهان تخیلی که سرشار از رویا و آرزوهاییه که در جهان واقعی محقق نشدن. کاریه که در مأمن شخصی شماره‌ی یکم می‌کنم.

.

وقتی که شب شد و این خونه غریبگیش رو با سکوت کنار گذاشت. به جای خودم نیاز داشتم. رفتم روی میز و تکیه دادم به دیوار سرد. تصور کردم یه مَتی هم توی زندگیم هست که مثل جنا شب تولدم گرد آرزو بهم کادو داده. مشتم و توی گرد فرو بردم و پاشیدمشون توی هوا، حالا جلوی آینه یک رقصنده‌ی باله بهم نگاه می‌کرد که هر لحظه منتظر بود نوبتش بشه تا بره روی صحنه.  یک، دو، سه. صدای بومب و دست، نوری که روی صورتم روشن شد و جمعیتی که اسمم رو صدا می‌زد و رقص بود و رقص بود و جزء رقص، تمام هستی سیاه و سفید شدن.

اما صبر کنید، آرزوی من فقط یک رقصنده‌ی باله شدن نیست، پس به گردهای آرزوی بیشتری نیاز داشتم. زمان نمی‌ایسته تا تو مدتی بشینی و در تخیلاتت کرال بری، دیگه وقتی پاها و کمرم از شدت سفتی میز شیون می‌کردن به حیات اصلی برمی‌گشتم و قهوه‌ای سوخته‌ی کتابخونه، کوبیده میشد توی ملاجم.

و افسردگی از بین نمی‌رود، بلکه از شکلی به شکل دیگر در می‌آید.

همه چیز ازیک رویا شروع میشه، شاید رویا همون بذری باشه که تو داخل خاک قلبت می‌کاری و حالا با کارهای که در جهت رسیدن بهش انجام می‌دی، به اون بذر امکان رشد می‌دی. قلب من قبرستون بذرهای پلاسیده بود. همه چیز از رویا شروع میشه ولی اگه تو براش حرکتی نکنی و فقط توی مأمن شخصیت زانو بغل بگیری و لای ابرهای رنگین کمانی تخیل و رویات پرپر بزنی، به چیزی ختم نمیشه جر همین افسردگی و بیشتر از اون، به هیچی. من نمی‌تونستم میل‌های بافتنی رویاییم رو کنار بگذارم. نمی‌تونستم دست از زیستن در تخیل بردارم. قصه و تخیل توی لوله‌های رگی روحم جریان داشت و اون رو زنده نگه می‌داشت.

اما وقتی پلک می‌زدم و نگاهم به قهوه‌ای سوخته‌ میفتاد، غمگین میشدم.

فیلم انجمن ادبی و پای پوست سیب‌زمینی گرنزی که تموم شد، اون لحظه که صدای اعضای انجمن میومد و داشتند سر یکی از کتاب‌ها بحث می‌کردند، من نه بغض داشتم و نه فیلم به یک پایان تلخ رسیده بود، من فقط توی تاریکیِ بیست و دوساله‌ی زیستنم، بالاخره اون فانوس لعنتی رو دیدم که داشت برام دست ن می‌داد و می‌گفت هی بیا راه از این طرفه. من درب و داغون و گرسنه از راه‌هایی که همشون به گدازه‌های جهنم رسیده بود، روا بود به صورت هیجانی منفجر از اشک بشم. شاید هم از اشک منفجر بشم.

بنویس دختر، کلمه دختر، کلمه. کلمات، وای پرودگارا کلمات درست همون گرد آرزو بودن. نمی‌تونستم رقصنده‌ی باله بشم و جهان برام کف بزنه، نمیشد بازیگر شم، موزیسین و خواننده و نقاش هم که اصلا حرفش رو نزن. حتی یک دختر معتقد آرمان مدارِ درست و حسابی هم نمی‌تونم باشم. کسی که مثلا یک خانواده‌ی حسابی تربیت می‌کنه. دنیای جادو و نورلند و سرزمین عجایب فقط کنج مغر من جا گرفتن، ولی کلمه. من بارشون رو فراموش کرده بودم.

حالا، درست سمت دیگه‌ی دیوار اشکی، رقصنده‌ی باله جون گرفته بود و داشت می‌رقصید، من قبرستون بذرها رو زیر و رو کردم و همشون رو کنار گذاشتم و به خاکش کمی کود دادم و بعد هم بذر دیگه‌ای جاشون کاشتم. که همه‌ی اون بذرها رو در آغوش می‌گرفت. درسته که نمیتونم هیچوقت اون رویاها رو در واقعیت داشته باشم اما من نویسنده خواهم شد و قصه‌ها تعریف خواهم کرد. من با قصه‌ها زندگی خواهم کرد و درون همین قصه‌ها هم خواهم مرد. اصلا باید و وصیت کنم که پس از مرگ، من رو توی یک قصه دفن کنید. من با قصه جان می‌بخشم، با قصه موسیقی می‌نوازم، با قصه می‌خونم و می‌رقصم و حتی شاید یک خانواده‌ی ایده‌آل پرورش بدم. در اصل، تمام مدت، یک جدال ناجوانمردانه بین عقل و دل داشتم، عقل نعره می‌زد که دست از تخیل بردار و دل جیغ می‌کشید که هرگز. نویسندگی یک پل بود، یک فانوس، یا چمیدونم هر چیزی که عشقتون کشید صداش کنید.

انگار یکی پوسته‌ی روی کلمه رو پاره کرد. به من گفت این تموم سهم تو از دنیای واقعیه. طوری که نیاز نباشه از رویا و تخیل و قصه دست بکشی.

اینکه فی‌الحال قلم جون‌داری ندارم مهم نیست، من دیدمش و دست بردم و جادوی درونش را بوسیدم و قطعا رهاش نمی‌کنم. نویسندگی چیزی فراتر از یک شغله و همه‌ی اون چیزیه که با من سازگاره، همه‌ی اون خواسته‌ایه که از این کره‌ی زمین دارم. تنها چیزیه که اجازه میده خودم باشم و خودم باقی بمونم.

همه چیز از رویا شروع میشه .


یک کلبه، نه دختر گیس بافته‌ای صبح به صبح با انگشتان کوچکش چشمم را در می‌آورد و من با نیش باز چشمانم را برای دیدن شکفته‌ی چشمانش باز می‌کنم و نه مردی که برایش لقمه می‌گیرم، ظرف قرمه‌سبزی‌اش را دستش می‌دهم و کتش را تنش می‌کنم و پشت سرش حمد می‌خوانم. نانوایی و سبزی فروشی و فروشنده‌هایی که مرا می‌شناسند و احوال همسرانشان را می‌پرسم و بابت ترشی ازشان تشکر می‌کنم و برایم ریحان بیشتری کنار می‌گذارندی در کار نیست، شاگردهایی که دلمان در هم فرو رفته از محبت و خارج از مدسه باهم رفت و آمد داریم و یا دوستانی که آخر هفته‌ها دخترک را به پدرش بسپارم و با آن‌ها به گردش‌های مجردی بروم، طرفدارانی که از جغرافیاهای متفاوتی برایم نامه و گل می‌فرستند و نشست‌های ادبی و انجمن‌های نویسندگی که باید در آن‌ها صحبت کنم و قرارهای وبلاگی و دیدارهای کتابخوانی و ار این دست اتفاقات اجتماعی‌ی هم وجود ندارد. کسی در خانه منتظرم نیست، تا شمع‌ها را روشن کند و چراغ‌ها را خاموش و با احساس دلهره از ذوقی شیطان، چشم به راه که در را باز کنم. مسافرت‌های فامیلی و پیک‌نیک‌های سه نفری و عکس‌هایی که در آن‌ها از خوشی لپ‌هایم گل انداخته، نه خبری از این‌هاهم نیست. با تاسفی مفصل باید ابراز ندامت کنم که از این نبودن‌ها و نداشتن‌ها هم مغموم نیستم و حتی واقعی‌ترین خودی که دارم طالب چنین زیستی است. یک خانه‌ی کوچک، سقفش شیروانی دارد و دوکش شومینه، دیوارهایش بوی چوب می‌دهد. تنها هستم و ترسم از تنها زندگی کردن در یک جای خلوت و غریب از بین رفته. به جزء صدای موسیقی و فیلم، صدای تلق تلوق کیبورد هم به بیرون منعکس میشود و این یعنی یک نویسنده‌ی تمام وقت هستم و در قصه‌هایی که خلق میشوند، نبض دارم. ناشری هست که هر چند وقت، کتابم را برایش پست می‌کنم. حتی میل وحشیم به شهرت نیز خاموش شده و دیگر برایم مهم نیست کسی مرا با کتاب‌هایم بشناسد یا بداند دختر تنهایی که در کلبه‌ی جنگلی زندگی می‌کند همان نویسنده‌ی مشهور باشد. چیزهایی می‌بافم، گاهی اتفاق‌هایی می‌کشم و مستقل و تنهایی برای خودم هستم و اکسیژن دریافت می‌کنم و کربن دی‌اکسید تولید.

یک آمیب سینگل که دلش همزیستی حتی مسالمت‌آمیز با اطرافیانش را خواستار نیست.

البته که به قول نادر ابراهیمی، نویسنده‌ای که جهان را کنار بگذارد و در یک جایی خلوت و تنها بماند و بپوسد و بنویسد به هیچ دردی نمی‌خورد اما قول می‌دهم به صورت نامحسوس در اجتماع حضورهایی داشته باشم.


پای سیب را روی میز گذاشت و همگی دورش جمع شدیم. اتفاق نظری که تولید شد یک چیز بود: خوش مزه. تو دندان‌های نیشت را درون لایه‌های گرم و تردش فرو می‌کردی، دیگران هم. خوش مزگیِ عمومی را با دیگران مشترک شدی اما گوشت را نزدیک‌تر بیاور، این یک راز است، سهم تو از آن پای سیب، تنها یک خوشمزگی عمومی نیست. تو یک سهم خصوصی و ویژه هم داری که متعلق به جهان توست.

تکه‌هایی که زندگی را می‌سازند، یک جنبه‌ی عمومی دارند که تو، زندایی مرحوم پدرت، زن شیر فروش، همسایه‌ی موفرفری و رقصنده‌ی معروف، و همه، به یک صورت درکش می‌کنید امایی مهم اینجا جان می‌گیرد، اما یک بُعد خصوصی دارد که مختص توست.

سفر به جنوب، شلمچه‌ای داشت که بی‌شک برای تک تک مسافرانش یک عمومیت خارق‌العاده بود.همه یکسان عاشقش شدیم. اما هر کداممان یک جای به خصوصی هم داشتیم که فقط مال خودمان بود، مثلا من با هویزه بیشتر اُخت شدم و دوستم با دهلاویه و دیگری با یک جای دیگرش.

هری پاتر فن‌ها یک حس معرکه‌ی نامتنهایی از لذت را با این جهان درک کردند، اما هر کدام به تنهایی بر اساس دنیای خودشان با یکی از کاراکترهایش رفاقت خصوصی به هم زدند. ایگرگ با رون، ایکس با نویل، زد با لونا و .

وقتی داشتم من پیش از تو می خواندم، بار اول کلارک با من ارتباط خصوصی گرفت، دفعه بعدی شگفتانه کاترین ترینر بود که احساس درک عجیبی با او داشتم.

فیلم سکرت ویندو، شاید جنبه‌ی عمومیش نفرت یا وهم یا خشم باشد اما من وقتی به آن چشم‌های غمگین مورت رینی نگاه می‌کردم، درون هیاهوهای بادکنکی، روح تنها و درک نشده‌ای را می‌دیدم که یک گوشه قایم شده و پتو را روی سرش کشیده تا دیده نشود.

تمام فیلم‌هایی که دیده‌ام، کتاب‌هایی که خوانده‌ام، تمام قصه‌ها همین شکل‌ند.

میهمانان دامن‌های چیت پف‌پفی پاریسی را می‌بینند و لذت می‌برند (معذرت خواهی) اما تو فقط با یکی صمیمی خواهی شد و چشمت به لباس‌های زیر دامن چیتش خواهد افتاد.

هر اثر هنری یک جنبه عمومی و یک جنبه خصوصی دارد والسلام.

این فیلم معرکه اما، این فیلم معرکه وجه عمومیش همین کلمه‌ی معرکه‌ای بود که بدون تردید از قلبم به مغزم و از مغزم به زبانم پرتاب شد. جنبه‌ی خصوصیش تاد اندرسون بود. اوه تاد اندرسون چه قدر من تو هستم .

.





.

اگر کالبد را بشکافی، نوری می‌بینی که گوشه‌ای پنهان است و بادی که وحشیانه می‌خواهد نابودش کند.دست بینداز و مشعل را به نور بزن تا شعله‌ور شدندش را ببینی. 

من یک جان کیتینگ نیاز دارم تا بیاید و دست روی چشمانم بگذارد، من نیاز دارم آن نور را ببینم. تا از دست آن باد لعنتی نجات پیدا کند.

.

اسم فیلم: انجمن شاعران مرده.


ببینید روزی رو که نشستید روی مبل مورد علاقه‌تون، در ساعت مورد علاقه دارید رمان مورد علاقه‌تون رو می‌خونید و هواهم کاملا از مدل مورد علاقه‌تونه، یک ظرف آجیل (خب این یک قلم رو می‌سپریم دست تخیل چون خریدنش رو تحریم کردیم.) کنارمونه و هر چند لحظه، کشمش و گردو می‌ندازید زیر خرد کن طبیعی بدن، لحظات با شکوهی رو در حال زندگی کردن هستید. درست در همین لحظات، دی دی دینگ، دی دی دینگ، صدای آیفونه که اعلام می‌کنه زندگی شکوهش رو از دست داد و داره از روی تخت پادشاهی بلند میشه. مهمون‌های نازنین با لبانی عریض و چشمانی آنالیزگر وارد میشن و .

متقابلا توهم باید با لبخند عریض و چشمان اشک‌باری به دیدنشون بری و یحتمل با به صدا در آوردن اون آیفون، شکوه زندگی رو منتقمانه از بچه‌های اون خونه بگیری و تبدیل به پوره کنی. زندگی طی میشه و دید و بازدیدهای عید به بهترین نحوی که باید انجام میشن. ( دیگه حتما متوجه بار کلمه‌ی بهترین نحو هستید.) خودتو با وعده‌های بالاخره تموم میشن، بالاخره تموم میشه، آروم می‌کنی. آخرین مهمونی نهار خاله رو در حالی که از زیر چادر هندزفری گذاشتی و وقتی کسی نگاهت نمی‌کنه آهنگ پلی می‌کنی و شروع می‌کنی به گیم بازی کردن، می‌گذرونی. توی دفترچه‌ی کارهای هولناک‌نفرت‌انگیزی که مجبورم در عید انجام بدم، تیک آخرین مهمونی رو هم می‌زنی و می‌ری که شکوه سابق رو به زندگیت برگردونی.

دیگه کم کم میای که روی خوش زندگی رو ببینی و بدون آشفتگی از همین الان ممکنه زنگ در به صدا دربیادی بشینی پای فیلم. لپ تاپ روشن میشه و دی دی دینگ، دی دی دینگ، صدای آیفون لبخند هیستریکی روی صورتت نقش می‌زنه.

همیشه روزهای پایانی عید، چند نفری هستن که تازه دید و بازدید رو شروع می‌کنن. تا ارکان هستی بهتون ثابت کنن کور خوندی اگه به فکر لذت بردن از تعطیلاتت هستی.

مهمونا بعد از اینکه خانم برای بار چهل و هفتم با لبخندی به آقاشون اعلام می‌کنن عزیرم دیگه کم کم رفع زحمت کنیم و آقاشونم با خنده خیار برمی‌دارن و می‌گن چشم چشم و این رفع زحمت انگار هرگز قرار نیست رنگ حقیقت بگیره، بالاخره بلند میشن، تا میایی بری تو اتاق و مشت به هوا بکوبونی و بگی یسسسسسس تموم شد، مامانت در و باز می‌کنه و میگه آماده شو داریم می‌ریم خونه‌ی فلانی، تو می‌گی فلانی همین الان پاشو از خونه‌ی ما گذاشت بیرون و مامانت میگن خب باشه باید بریم بلکه تموم بشه بره این عیددیدنی دیگه. تازه شام هم دعوتیم منزل دختر دایی. تو تا می‌خوای جیغ بزنی که ما دیروز خونه‌ی خاله به صرف نهار ریخت همه رو برای بار هفتم دیدیم که مامان در و بسته و رفته. پیش بابا میری و غر می‌زنی که چرا باید این سی نفر رو در طول عید به صرف شام و نهار به تعداد خانواده‌های موجود ببینیم و چی میشه خونه‌ی مامان‌بزرگ برای یک بار جمع بشیم، برای یک بار ریخت همدیگر رو تحمل کنیم و تموم بشه و بره پی کارش. بابا هم گوش میده و تهش میگه غر نزن خواهر .

یعنی فشار چه قدر زیاده که تو این شرایط خجالت گفت و گو با پدر روهم کنار می‌ذارم.

.

دومین پست تقریبا نامهم در یک روز.

و بازهم همینه که هست.

.


خوندن این پست، در قبال کوتاه بودنش که یعنی هی زودتر از شرش خلاص میشم، کمی زحمت‌زاست که یعنی هی زودتر از شرش خلاص میشم ولی باید یه کمی براش فسفر بسوزونم. حالا نه فسفرِ فسفرها، از این کوچک‌هاش، در اصل تنها کاری که بایست بکنی اینه که موازی با خوندنش، تصویرش رو روی نمایشگر مغزت خلق کنی. حتما پیش خودت فکر کردی چه حرف‌های خاصی قراره بگم، که خب باید عرض کنم قراره بخوره تو ذوقت. یک مشت حرف معمولی.

ابتدا یک پهنه‌ی وسیع کویری رو ببینید، یک اقیانوسی از شن‌های ذوب کنند و خورشیدی که عصبانیه و هوا چیزی فراتر از گرماست، در اصل انرژی بریون کردن گوشت گوسفندی رو تامین می‌کنه. شما هم لای همون شن‌ها و زیر همون خورشید وحشی، تشریف دارید. خسته و تشنه. که به ناگه، یک برش کوچیک هندوانه از عالم غیب فرو میفته، قاعدتا کمی بهت زده میشد و بعد بهش حمله می‌کنید، برش می‌دارید، نگاهی از جنون و اوه گاد باور نمی‌کنم بهش می‌ندازید، گازش می‌زنید و آب سرد و شیرین و گوشت نرم و خنک و هسته‌های جش رو می‌بلعید.

بعدی:

پنج صبح بیدار شدید چون باید خودتون رو به اون اتوبوسای بوگندو برسونید تا یک کلاس آشغال دیگه رو حضور بزنید، دوازده ساعت بعد، پنج عصر کف مترو سنگ‌فرش شدید و انقدر گشنه‌اید که می‌تونید همونجا یک از ی مسافر رو پوست بگیرید و کباب کنید و درسته قورت بدید. ترجیحا اونی که فکر می‌کنه شبیه لوپزه. اینجا، قبل از اینکه نیروی گرسنگی اونقدر بهتون فشار بیاره که مرتکب قتل و آدام خواری بشید، بازهم دستی نه از عالم غیب که از عالم ماده می رسه و نون و پنیر و سبزی تعارفتون می‌کنه و توهم اونقدر گشنه‌ای که با تمام گند خجالتی بودن دست عالم ماده رو رد نمی‌کنی و لقمه‌ای که بوی پنیر تبریزی و ریحونش داره توی هوا کرال سینه میره رو فرو می‌کنی گوشه‌ی لپت.

و بعدی:

میری فروشگاه، قفسه‌ی قهوه و سایرین، به بسته‌ی پنجاه تومنی کاپوچینو چشم می‌دوزی و می‌دونی که پولت نمی‌رسه بسته رو یک جا بخری، پنج تا دونه بر می‌داری. اون پنج تا دونه رو در پونزده روز مصرف می‌کنی به این صورت که هر سه روز یک بار، خونه که خالی شد و تونستی کمی خوشحال‌تر نفس بکشی، یکی از پنج تا دونه رو بر داری و توی آب جوش بریزی، بشینی تو خاکستری روشن هوای از عصر گذشته و به شب نرسیده و صورتت رو فرو کنی کف لیوان و بوش کنی. در اصل براش بمیری.

و نتیجه:

نمی‌دونم این چه قانون مسخره‌ایه که هرچی کمیت بیشتر میشه، کیفیت لذت بردن میاد پایین. شرط می‌بندم اونجوری که داشتی قاچ هندوانه رو می‌لیسیدی و از لب‌هات رود جاری شده بود، اگه یک هندوانه‌ی درسته جلوت می‌ذاشتن، بیشتر می‌خوردی اما دیگه این حجم از لذت نبود. تو حتی داشتی از حجم زیاد عشق، هسته و پوسته و گوشته رو یک جا سجده می‌کردی. یا حتی اگه به جای یک نصفه لقمه نون پنیر سبزی، اگه بهت دوتا می‌دادن، تا تموم شدن فرصت زندگیت طعمش یادت نمی‌موند. به گوشتون خورده که میگن هیچوقت لقمه‌ی دومی مزه‌ی اولی رو نداد؟ برای قهوه‌هم همین. تو داشتی توی اون یک فنجون کاپوچینو، زندگی می‌کردی و مزه‌ی دونه دونه‌ی ذرات حل شده‌ی توی آب رو می‌فهمیدی. چون تعدادشون کم بود.

خب، وای خدایا عجب درس بزرگی بهتون دادم.

ولی خب همینه که هست.



تو بیا تصور کن زنی چهل ساله هستی. یک دم ظهر عادی، در حال رنده کردن پیازی تا مثل اغلب مادران برای دخترت کتلت درست کنی. در طی این بیست سال زندگی عادی، تمام خاکستری مخ و مخچه را به کار بسته‌ای تا یک چیزهایی را بدهی دست فراموشی مقطعی. راستش فراموشی دائمی موجودیش تمام شده بود. دخترکت تلوزیون را روشن می‌کند، تا بیاید و ذهن کودکش آنالیز کند که باید برای دیدن کارتون، کانال را به پویا تغییر دهد زمان می‌برد. خیلی ناگهانی از همان شبکه‌ی فعلی یک نوایی پخش می‌شود و می‌ریزد روی فرش‌ها و پرده‌ها، تو نه یخ زده‌ای، نه برقی از تنت عبور کرده، فقط انگار تمام خاکستری مخ و مخچه اتفاقی در هم پاشیدند، تو هنوز هم یخ نزده‌ای و هیچ برقی در کار نیست، فقط رنده می‌کنی، موسیقی جریان دارد، رنده می‌کنی، تندتر، این دختر چه مرگش شده که شبکه را عوض نمی‌کند، رنده می‌کنی، مغزت دستانت را گرفته و با تمام قوا بالا و پایین می‌برد، رنده می‌کنی، پیاز را، پوست و گوشت و خون و هر چیزی که به دستت آمد را رنده می‌کنی و موسیقی هم که همچنان لامروتانه چکه می‌کند.

.

نت‌ها، آیا کسی در طول این تاریخ علمی، تحقیق نکرده که این نت‌های موسیقی چیزی از احساسات انسانی سرشان میشود یا نه؟ قطعا اگر شعور داشتند، وقتی روی تخت لمیده‌ای و پیرهن تنت است، بادی که لای حریر پرده می‌خزد و شیطنت می‌کند و آن گردالوی سفید آن بالاست، بدون در زدن وارد اتاقت نمیشد. قرار بود امشب فیلم را تلوزیون نشان دهد. یک بار در سینما دیدن دلیل خوبی برای فرار کردن است؟ مطلع نیستم اما در حال فرار بودم. انگار کسی درِ قفسی را باز کرده باشد و با خنده بیفتد دنبالت که تو را بگیرد و بکند آن تو، می‌دویدم. دست انداختم و به عنوان آخرین حربه هندزفری را محکم درون گوش‌ها فرو کردم. باد همچنان مشغول شیطنت بود و گردالوی سفید حریف ساختمان زشت همسایه نشد و ماند در پسِ سیمانی آپارتمان.

بالاخره گذشت، تصور کردم تمام شد، قفس را بردند. غافل از آنکه برایم دام پهن کرده بوندن و قفس بالای سرم بود و به محض اینکه هندزفری را برداشتم نت‌های تیتراژ هجوم آورد و زنجیرش را انداخت و پرتابم کرد در قفس.

قفس؟ بله قفس.

قفس؟ نمی‌دانم.

قفس؟ نه. قبول قفس نیست. نمی‌دانم.

.

گردالوی سفید دلش برایم سوخته بود، کمی با حرکت وضعی و تناوبی مبارزه کرد که دیرتر به پشت ساختمان بعدی بخزد، باد را صدا زد، باد رفت و دستش را آورد و روی موهایم گذاشت، عصبانی بودم. دستان سفیدش را پس زدم، باد و ماه را بیرون کردم و پنجره را هم بستم و پرده را محکم کشیدم. توجهی به نصایح پرده نکردم. کنج آن قفس نشستم و سرم را زمین گذاشتم. چه قدر جهان خواب خوب و به موقع است. وقتی بندهای روحت شرحه شده و هیچ راهی نیست برای فرار، خواب انگار یک دالان فراموشی برای مدت کوتاهی است که خدا درستش کرده.

یادم نیست خوابم را، احساسش هنوز جریان دارد اما صدا و تصویرش پریده، گوشی زنگ می‌خورد، پشت خط، دوستی است، از جنوب، راهیان نور، می‌گوید دو روز است که آنجاست و در این دو روز تمام مدت جلوی چشمش بودم و این شد که زنگ زد. پس زمینه‌ی صدایش، یک نوایی پخش میشود. این نت‌های لعنتی. این نت‌های احمق.

دیشب به وقت شام می‌داد.

خوابم را چرا یادم نیست. احساسش هنوز هم دارد اینجا قدم می‌زند.

باد و گردالوی سفید را بیرون انداختم.

با پرده بگو مگو کردم.

داشتم زندگیم را می‌کردم‌ها .

این نت‌های بیشعور چه قدر پلیدند، ببین چطور در یک کویر آرام و گرم، طوفان شن راه انداختند و رفتند پی کارشان.



همه می‌دونن که وقتی قراره روی پدیده‌ای مطالعه داشته باشن، نباید به محض شنیدن سوت، به نواحی عمیقش شیرجه بزنن، بلکه درستش اینه که قبل از این کار، روی سطح ماجرا یک دور دورچرخه برن تا بر رو کل امر، سلطه پیدا کنن. یعنی اینکه بدون دونستن کلیت و چهارچوب اصلی، شکافتن و پرداختن به جزء، احمقانه به نظر می‌رسه.

مدتی میشد که بین خوندن و بی‌خیال شدن تاریخ، اسیر شده بودم. وقتی می‌دیدم به خاطر اینکه در حد بند پای مورچه‌هم تاریخ نمی‌دونم، نمی‌تونم به مسائل دیگه، وارد بشم، برای خوندنش جری میشدم. اما یک نگاه به چنین گستردگیِ تو در تویی کفاف بی‌خیال شدن رو می‌داد. تاریخ برای من، یک فرش غول‌پیکرِ پرنقشی بود و من هم وسط این فرش، کنار بوته‌ها و گل‌مرغی‌ها می‌ایستادم و به چنین وسعتی نگاه می‌کردم و قلبم درد می‌گرفت. از هر سمتی می‌گرفتم، صدجای دیگه‌ش در می‎رفت. ایراد کار همون شیرجه به نواحی عمیق، بدون دورچرخه رفتن در نواحی سطحی بود. من نمی‌دونستم طرح اصلی این فرش چه شکلیه، می‌خواستم همون بدو ماجرا، برم سر وقت اون گلی که برگ‌هاش ریخته یا اون کبوتری که داره تو دهن جوجه‌اش دونه می‌ذاره. بدون اینکه چهارچوب اصلی رو بدونم، چطور می‌تونستم وارد فایل‌ها و پوشه‌ها بشم؟ بدون اینکه کلیت رو بلد باشم، چطور می‌خواستم به جزئیات بپردازم؟

.

این کتاب‌، یک مجموعه‌ی چهار جلدی از سیر تمدن و تفکر و به طور کلی، تاریخ، از آغاز تا اکنونه. تاریخ تمدن شرق و غرب رو به صورت دو خط اصلی، از همون اول تا همین الان رو نشون میده. یعنی انگار سوار هلی‌کوپتر بزرگی بشی و بری روی کل تاریخ و یک نگاهی بهش بندازی و برگردی. طرح اصلی اون فرش رو ببینی. این کتاب‌ها تو دالان مغری من، یک قفسه‌ی تاریخ درست کرد و حالا من یک چهارچوب کلی از تاریخ دارم. هر وقتی که نیازه،  میرم و یک قفسه رو انتخاب می کنم و به اون قسمت می‌پردازم بدون اینکه احساس سرگشتگی کنم چون چهار چوب اصلی سرجاش باقیه. من طرح اصلی این فرش رو دیدم، حالا که کل ماجرا اومده دستم، دیگه می‌دونم بیشتر مایلم به کدوم نقش برسم. دیگه می‌دونم کجاها رو دوست دارم شیرجه‌ی عمیق بزنم. چون یک بار کلش رو سطحی شنا کردم.

این چهار جلد سبک و مختصر رو بخونید. می‌دونم ممکنه در روایت‌گری‌ها، کمی بوی تعصب بده. اما ندید بگیریدش. به این فکر کنید، که یک چهارچوب اصلی و کامل، از تاریخ دارید و وقتی اسم فلان حکومت رو آوردن، احساس سرگشتگی و فلاکت نخواهید کرد.

.


 مجموعه‌ی چهار جلدی، روایت تفکر، فرهنگ و تمدن، از آغاز تا کنون.

عنوان هر جلدش، بی‌نهایت قشنگن.


هنوز هم ماهیت این ارتباطی که بین من و هوای ابری بسته شده بر من آشکار نیست، اما وجود دارد. عمیق، قوی و خالص وجود دارد و تاثیرش را می‌گذارد. شبیه گیاه‌ پیچکی از ابرها ساطع میشود، از پنجره‌ی بسته و پرده‌های کشیده شده عبور می‌کند، من را می‌یابد و پیرهن و پوست و گوشت و استخوان را می‌درد و بازهم جلوتر می‌رود و پیدایم می‌کند. دور تمام من می‌پیچد، به یک منبع تغذیه تغییر ماهیت میدهد. تمام شادی‌های درون یک رویای بزرگ، قدرتی که وقتی دیگران ستایشت می‌کنند، تمام امواج مثبت‌هایی که در جهان جاریست و پنهان است، خلاقیت، خلق کردن، دست یافتن، رسیدن، عشق. همگی را یک هوای ابری به درون روح، می‌پراکند.

حتی مهم نیست کدام بعد وجودیم بر مسند ریاست نشسته و در چه حالی هستم. امید یا نا امیدی. کفر یا ایمان. عقل یا دل. پوچی یا معنا. بی‌هدفی یا آرمان. مهم نیست. یک هوای ابری، برای من، اتاق ریکاوری بعد از یک عمل سنگین است.

من هنوز هم نمی‌فهمم چه اتمسفری لای این هوای ابری مخفی شده، آرام می‌آید و کنارم می‌نشیند، دستانم را می‌گیرد و فشار می‌دهد، شانه‌اش را برای گریه‌ای مفصل آماده می‌کند. دست آخر پشت پیانویی می‌نشیند و می‌بینم که بدون هیچ دردی وسط سالنی بزرگ مشغول رقص هستم. یک قدرت بی‌ساحل، یک انرژی بی‌افول، یک خلاقیت و خلق کردنی در من می‌چرخد و می‌چرخد که احساس می‌کنم شاید همین چند لحظه، می‌ارزد به زندگی کردن.

چنین می‌کند هوای ابری.


روی نمایشگر ذهنم، انسان رو یک تصویر پازلی می‌بینم، یعنی طرحی که از اجتماع انواع زیادی تکه پازل، تشکیل و تکمیل میشه. تکه‌ها در انواع شکل، رنگ و اندازه هستند. در نهایت این قطعات به هم متصل میشن و اون آدم رو تکمیل می‌‌کنن. اگر در این زندگی، هر چیزی، به هر طریقی، اثری روی ما بگذاره، یک تکه پازل تولید شده و یک تکه از ما رو می‌سازه.  بهتره بگم، وقتی پا به این جهان می‌گذاریم، هنوز تصویر اون پازل تشکیل نشده و ما با زندگی کردن، به تدریج این پازل رو می‌سازیم. ما انبوهی از تکه‌های پازلیم و تا اون نفس آخری که منتهی میشه به سلام دادن به حضرت عزرائیل، پازل‌ اصلی در حال تکمیل شدنه. وقتی مردیم، پازل کامل میشه. دیگه طرحش بستگی به نوع زندگیمون داره.

خب، اگه فرض بالا رو در نظر بگیریم، وقتی بشر اولی در بشر دومی یک نقطه اشتراکی می‌یابه، یعنی قطعه پازل مشترکی تو وجودشون دارن. مثلا در مورد فلان اتفاقی، احساس مشابهی بهشون دست میده. پس وقتی آدمی، در افراد زیادی، تکه‌های پازل مشابه پیدا می‌کنه، اونجاست که تعامل و ارتباط شکل می‌گیره و تنهایی میره کنار. احساس شادی و خوشبختی و عدم حس ناامیدی و فلاکت از دست‌آوردهای آدماییه که قطعات پارلی شبیه به همی دارن و همدیگر رو درک می‌کنن. (منظور وما شبیه بودن آدم‌ها نیست، دو نفر می‌تونن تفاوت‌های زیادی داشته باشن اما یک قطعه پازل مشترک در ضمیر جفتشون پیدا بشه و یکدیگر رو به هم جذب بکنه.)

خب، از اونجا که من به ندرت قطعات پازل مشترکی با دیگران پیدا می‌کردم، تنها بودم. تنهایی دردناک و سیاه. متوجه هستید؟ خاص و ویژه نه‌ها، تنها. پس وقتی در جهان واقعی، کسی رو نداشتم که من رو بفهمه، کسی رو پیدا نمی‌کردم که تکه پازل مشترکی داشته باشیم، به جهان‌های دیگری روی آوردم. جهان تخیل و رویا، جهان قصه.در اونجا می‌گشتم و دنبال تکه‌پازل هایی بودم که هم در من هست و هم در فلان شخصیت. گاهی شخصیت‌هایی خلق می‌کردم که پاره‌ای از خودم هستن، دنیاهایی می‌ساختم که از درون خودم برآمده. تنهایی در دنیای بیرون این طوری شکل می‌گیره. این شد که اجتماع بیرون برای من مرد. و یک ارتباط جون‌داری بین من و قصه خلق شد. من در قصه‌هایی که می‌خواندم یا خودم می‌ساختم، تنها نبودم. بهتره بگم تنها نیستم.

برای همینه که الان حتی برای نگین انگشتری که مامان از مشهد خریده، برای ماگ استارباکسم، دکمه‌ی کنده شده، درخت کاج خشکیده‌ی کوچه، برای تمام تمام تمام چیزها قصه می‌سازم. من در قصه زندگی می‌کنم. و نویسندگی تنها پل ارتباطی من از جهان قصه با جهان واقعیه. 


قبل از اینکه کتابی را شروع کنیم به خواندن، باید تکلیف چند چیز را برای خودمان روشن کنیم.

اول اینکه در چه اوضاع و احوال و احساساتی به سر می‌بریم. در مود عاشقانه و حال خوب کن هستیم، یا دلمان یک کتاب جدی و ایدئولوژیک می‌خواهد. یا نه، یک طنز یا حتی سفرنامه. تکلیف را روشن کنیم.

دوم، بعد از مشخص شدن حس و حالمان، باید بفهمیم از این کتاب چه می‌خواهیم و چه توقعی داریم و قرار است بعد از کتاب به چه برسیم.

با مشخص کردن این دو مورد، قضاوت‌ها و نقدهایمان، از هیجانات به سمت عدالت تغییر درجه می‌دهد.

.

وقتی به من گفتن که رمان "من پیش از تو" آشغالی بیش نیست، حرف‌های بالا به ذهنم رسید. گفتم که تو اول باید بفهمی تو چه حالی هستی و بعدش چی از این کتاب می‌خوای. من خودم در حالت، ریکاوری ذهن و عاشقانه بودم، دلم تفکرات پیچیده و عمیق و فلسفی نمی‌خواست، دوست داشتم فیوز چرخ دنده‌های ذهنیم رو بکشم و برای مدتی در خلاء زیست کنم، توقعم هم از این کتاب، یک اتفاق پیچیده یا قصه‌ی قدرت‌مندی که من رو به فکر ببره نبود، فقط انتظار داشتم برای مدتی یک رمان عاشقانه و معمولی بخونم. برای همین از این رمان بدم نیومد و اتفاقا شد جزء گزینه‌هایی که ممکنه بعدا بهشون مراجعه کنم.

این حرف‌ها نه فقط در مورد کتاب، بلکه فیلم رو هم شامل میشه. به طور کلی هر چیری که قصه داره.

وقتی فیلم تنگه‌ی ابوقریب رو دیدم، خشنودی چندانی نصیبم نشد، وقتی نقدهای صفر و صدی درباره‌اش توی همین بیان خوندم، که ایکس بشدت عاشقش شده اما ایگرگ حالش به هم خورده، عصبی شدم، و بعد به حرف‌های ابتداییم رسیدم. من در یک حال و هوا و سطحی بودم و یک توقعی از این فیلم داشتم، دیگری در یک سطح و توقع دیگری بود.

پس فهمیدن اوضاعع و احوالمون و اینکه چه انتظاراتی از اون قصه داریم، بشدت تعیین کننده است.


این دو نفر .

بین روزهای دانشگاه، یک چهارشنبه‌ی سیاهی هست که مثل پادگان، از ساعت یک ربع به ده صبح تا هفت غروب کلاس داریم، یکی از این چهارشنبه‌ها، حالا به دلیل غیبت و هرچی، خیلی خل وضعانه تصمیم گرفتیم که تنها کلاس اول و آخر رو بریم و زمان بین این دو کلاس رو هم لای چمن‌ها یا توی بوی جوراب مسجد، بگذرونیم.اما اصل داستان این نیست، شما یک گروه هفت نفری رو تصور کنید که روی چمن‌ها کنار جدول و جنب مسجد نشستن. دو نفر از این هفت نفر، تمام این هفت، هشت ساعت رو مثل دو جن زده‌ی متوحش مجنون گشته، بی‌وقفه جیغ می‌کشیدن یا قهقه‌های دیوانه‌وار از خودشون تولید می‌کردن. یکی از این دو نفر من بودم و دیگری حنانه. یک بار، من اسم فلان شخصیت رو میاوردم و حنانه نعره می‌زد و خودش رو به دار و درخت می‌کوبید و بار دیگه اون به فلان ماجرا از یک کتاب اشاره می‌کرد و من شیون راه می‌نداختم و روضه‌ی باز می‌خوندم. البته حرص خوردن پنج نفر دیگه و چشمای قابلمه شده‌ی رهگذران هم وسوسه‌انگیز بود و زیر شعله‌های ما رو بیشتر می‌کرد. همینطور بدون هیچ انقطاعی، ریز ریز در مورد تمام قصه‌هایی که نفس کشیده بودیم وراجی می‌کردیم، نشست تحلیل و بررسی راه می‌نداختیم و در نهایت یا داشتیم برای قهرمان‌های قربانی شده خودمون رو خنج می‌کشیدیم یا برای جون‌سالم به در برده‌ها از دست نویسنده، عربده‌ی مستانه سر می‌دادیم.

ما دوتا در جهان قصه صرفا وقت نمی‌گذرونیم، بلکه کفش و کلاه می‌کَنیم و پیژامه می‌پوشیم و پاهامون رو دراز می‌کنیم. چون اونجا برای ما حکم یک مهمونی یکی دوساعته رو نداره، اونجا برای ما خونه است.

.

و اما این قسمت از کتاب‌ باز، مهمان رامبد جوان.

من با دیدن این قسمت، روی نمایشگر ذهنم، اون چهارشنبه‌ی دیوانه منعکس شد. این دو نفر، این دو نفر خل‌ترین و در عین‌حال عاقل‌ترین خل‌های روی زمین هستن و من همینجا بابت استفاده از کلمه‌ی خل ازشون عذرخواهی می‌کنم اما قطعا خودشون متوجه نوع بار این کلمه هستند. وقتی دوتا آدم مجنون اهل قصه‌ کنار هم قرار می‌گیرن، به عبارت "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید." صحه می‌گذارن. این دو نفر کنار هم یک ترکیب جذاب و خوشگلی درست کرده بودن، بی‌وقفه راجع به قصه‌ها حرف زدن و جیغ و هوار راه انداختن و یک چهل دقیقه‌ی حسابی خوش‌بگذرونی درست شد. ایضا، از اونجایی که اهل قصه بودن، بهترین بیان رو از توصیف احساسات و لحظاتی که با داستان، تجربه می‌کنیم رو داشتن. و هواران ایده‌ای که لابه‌لای تمام اون گفت و گوی پر از نوسان و هیجان، متولد شد هم مزید بر جذاب بودنشونه.

چه قدر دلم غنج رفت از دیدن این قسمت.

.


طبق افسانه‌های قوم ژیژ مردم قبیله‌ ژوژ معتقد بودند اگر برای بار اول کسی را که هیچ شناخت و پیش‌زمینه‌ای از او‌ ندارید ببینید، اولین احساسی که در چند ثانیه‌ی اول به شما دست می‌دهد، صادقانه‌ترین حسِ ضمیر شما نسبت به ضمیر آن شخص است. مثلا بنده که تاریخ نگاری قوم ژوژ را عهده گرفته‌ام، آقایی را که یک تحلیلگر ی است نه با نام نه با هیچ نشانی نمی‌شناختم. بار اول ایشان را در برنامه‌ی جهان‌آرا دیدم و همان چند ثانیه‌ی اول مفصلا در دلم جاگیر شد. حتی عکس این رخداد نیز، در واقع یک حاج آقایی بودند به‌نام، اما من در اثر کم تجربگی ایشان را نمی‌شناختم، بعدها پی به این شهر‌ه‌ی شهر بودنشان بردم. بار اول در اینستگرام رویت شدند و همان لحظه‌ی نخست، حس منفی اندر نفی غلیظی نسبت به او، در من زاییده شد. حالا بعدها هر چه تلاش کردم مهرش به دل بگیرم، احساس منفی پاگیرتر هم شد.
الان هم وضع به‌سامانی ندارد /:
.
حالا نه اینکه از این به بعد راه بیفتم این و اون رو نگاه کنم ببینم الان حس خوبی بهش دارم یا می‌خوام سر به تنش نباشه و بر اساس اون قضاوتش کنم، یعنی اتفاق مطلقی نیست. اختلالات رادیو اکتیوی و موج آلفا و مگا ممکنه توی اون چند ثانیه اول هم تاثیرشون رو بذارن و احساسِ درست، منتقل نشه. پس نمیشه روی این عقیده‌ی قبیله‌ی ژوژ توی این دوره که کلی امواج در هوا پخشه حساب کرد.

امروز، چهارشنبه، به روز بیست و دوم از خرداد ماه سال یک هزار و سیصد و نود و هشت، در حالی که با دستمالی نم اشکانش را می‌گرفت، یک بند به وصیت‌نامه‌‌اش افزود:
این کتاب‌ها را هم همراهم دفن کنید، البته یک چراغ قوه و کمی خوردنی خرت خرتی هم کنارش بگذارید که تا آمدن ن و منکر، حوصله‌ام سر نرود. 
وی، در راه خریدن این مجموعه، خون دل‌ها خورده، جز جگرها زده، یک سال و خرده‌ای مرده و زنده شده، بلادهایی را پیاده گز کرده و در حالی که نفس‌های آخر را می‌کشیده دست انداخته به نوک قله و جلد آخر را گرفته.
حالا هم، در عالم خیلی بالا سپری می‌کند، جلدها را یک یک بر می‌دارد و در اتاق، چرخ می‌خورد، در حالی که سعی می‌کند صدایش بیرون نرود و اهالی خانه بیشتر از این‌ها به خرد نداشته‌اش شک کنند، خوشحالی و جیغ و شیون را ته‌حلقی بیرون می‌دهد و تصدق می‌رود. دردانه گیزیم، ناز گیزیم، جیران گیزیم، مارال گیزیم و سایر تصدق‌های آذری. البته خطاب اصلی، جیجر مامان بوده.
.
تموم شد.
تموم شد.
من بابت گرفتن اینا جگرم رسوب کرد.
آه ای آسمان ابرهای خاکستری و ضخیم، بر این شیدای رسیده به وصل یار بگریید و قصه‌اش را به گوش تمام ساکنان شهر پریان، برسانید که او به وصل یار رسید، طعم لب لعبت‌گونش را چشید و ناکام از دنیا نرفت.
.
عکس یار رو هم آپلود کردم براتون.
.
                   


دختره وقتی فراموش می‌کرد کارهایی رو به صورت مستمر انجام بده، پس آب دادن و رسیدگی به گلدون‌ها رو هم یادش می‌رفت، در نتیجه مامان خوبی برای گل‌هاش نبود و در پی این بی‌مبالاتی، یحتمل انجمن حمایت‌ از گل‌ها، به بزرگ‌ترش اعتراض کردن که بیا ما رو از دست این وخیم‌مغز نجات بده. در پی این شورش، مامانش یک روز اومد و تمام گلدون‌هاش رو جمع کرد و برد. اما، یک گل‌ بی‌حال رو رها کرد بمونه تو اتاقش چون معتقد بود آخرای عمرشه و مشکلی نیست این چند روز پایانی عمر رو تو اتاق دختره بگذرونه. 

گله اما نه تنها فوت نکرد، بلکه سه سال و پنج ماه در اتاق دختر سر به هوا دوام آورد.

دختره، شاید یادش می‌رفت هر صبح بهش آب بده یا روی طاقچه‌ی پنجره بچرخونتش تا کامل حموم آفتاب بگیره، شاید حوصله نداشت از این ژانگولر بازی‌ها دربیاره و موتزارت بذاره یا براش کتاب بخونه، اما از همون موقعی که دید تمام گل‌ها رهاش کردن و رفتند ولی این یکی به قیمت درب و داغون شدن، تنهاش نگذاشت، احساس زیبای رفاقتانه‌ای نسبت به گل، توی دلش شکل گرفت. یک حس تعلق. که شبیه نخ بی‌رنگی اون دوتا رو به‌هم متصل می‌کرد.

داشتم می‌گفتم، شاید آب‌دادن و این مسائل رو کمی با سهل‌انگاری پیش می‌برد، اما برای دخترک، گلدونش تغییرماهیت داد و فقط یک سبزی که حالا هست و اکسیژنم تولید می‌کنه نبود. دختره با این حس تعلق خاطر، انگاری به درون گلش روح دمید بود.

ماجرای رفاقت دختره و گلش از تنهایی شروع شد، بای بسم‌الله هر رابطه‌ای از تنهایی آغاز میشه.

غصه داشت، اما کسی نبود که براش ناله کنه، گلدونش که بود.

عصبانی بود، هیجان داشت، خوشحال بود، هر احساسی که درونش تولید میشد و نیاز مبرمی به برون‌ریزی داشت و خب کسی نبود، گلدونش که بود.

اوائل گلدون انتخاب آخر بود، بعد از اینکه می‌گشت و کسی رو یافت نمی‌کرد، گلدونش رو می‌دید و می‌رفت سراغش. اما بعدها، گلدون شد انتخاب اول.

دختر داداشش می‌دونست که عمه‌اش روی اکثر چیزهاش اسم می‌گذاره، وقتی ازش پرسید اسم گلدونت رو چی‌ گذاشتی، بدون اندیشه گفت : انیس.

.

انیس، مامان شده.


سر کلاس مثنوی، استاد گفتن باوری در عرفان جاریه که معتقده شیطون گناهی مرتکب نشده، بلکه از اونجایی که ایمان عمیقی داشته که فقط باید برای خالق سر فرود آورد، به انسان گلی تعظیم نکرده. یعنی آخی شیطون نازم، گل پیازم، چه قدر ما بدیم که تو رو لعنت می‌کنیم و این نسبیت‌گرایی‌ها.

داشتم به قصه‌های کلاسیک و جهان سرگرمی امروز فکر می‌کردم، تو قصه‌ها، معمولا یک جنگ تن به تن خیر و شری جریان داشت، معمولا اکثریت با شر بودن و تعداد سپاه خیر قلیل بود، معمولا در انتهای قصه و در این کارزار، سپاه خیر بود که پیروز میشد هرچند با عده‌ای اندک. اما الان یک نسبیت‌گرایی داره به خورد همه چیز می‌ره، مثلا جادوگر زیبای خفته ناگهان دلبسته‌ی دخترک میشه و نجاتش میده، یا گرگ شنل‌قرمزی نادم و پشیمان میشه و اون‌ها تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کنن، این شر رو حالا داریم به صورت مع جلوه می‌دیم. که شری عظیم، با وجود تمام رذالت‌ها و خباثت‌هایی که مرتکب شده، به ناگه تحول زده میشه و توبه می‌کنه و به سپاه خیر ملحق میشه. در این که در توبه همیشه بازه شکی نیست، اما حرف من ورای این‌چیرهاست.

نسبیت‌گرایی که میگه خیر مطلق یا شر مطلقی در جهان وجود نداره، حق و باطلی در کار نیست و همه چیز می‌تونن هم خوب و هم بد باشن. فلسفه‌ای که می‌گه اِن دیدگاهِ اِن آدم در یک زمان در رابطه با یک موضوع، درستن. همه درست می‌گید، همه خوبید، بحث نکنید.

نسبیت‌گرایی به اینجا ختم نشده، به درک باطل و شر و حتی دلسوزوندن برای اون‌ها منجر شده، ما باید شرایط نامادری سیندرلا رو درک کنیم و بدونیم وضعیت بد باعث اون حجم از پلیدی شده، ملکه‌ی بدجنس سفیدبرفی، کودکی تلخی داشته و باد بهش حق داد که بد باشه، باید به ظلم و باطل و شر حق داد، این نتیجه‌ی نسبیت‌گراییه.

معتقد نیستم که باید آدم‌ها رو با خط کش خوب و بد جدا کرد، یا انسانی که بسیار پیچیده و متفاوت از دیگریه باید به یک شکل تفکر کنه و همگی در یک قالب زیستی بمونن، ابدا حرفم این نیست.

اما حق و باطل و خیر و شر در جهان، وجود ندارن؟ در ادامه، قدرت اختیار و انتخاب چطور؟

اگه با عینک نسبیت‌گرایی به تاریخ، جهان و آفرینش نگاه کنیم، که می‌کنیم، همه چیز وجشتناک نمیشه؟  هر باطلی می‌تونه روی صندلی حق جلوس کنه و هر حقی هم لباس باطل بر تنش بدوزه، یا بدتر، باید برای این باطل طفلکی دل سوزوند چون روزگار وادارش کرده به این شکل بودن.

حرفم با این جملات پراکنده اشاره به حق و باطل و بعد از اون قدرت اختیاره.

باوری که با فرهنگ غربی گره خورده و حالا هم از طریق ابوالهول رسانه، به درون بچه‌های ما جاری میشه و دیگه نیازی به روضه خوندن من نیست.

.

قصه مهم است و جای قصه‌های داخلی هم .


جست زدن لای زندگی حقیقی آدم‌های بزرگ دنیا را دوست داشت، اما میان تمام بزرگان و نامی‌ها، زندگی واقعی نویسنده‌ها،کانون توجه‌اش بود و جلوه‌بخشی متفاوتی بر او داشت. اما هنگامی که زیست عینی تعدادی از این نویسنده‌ها را مز مزه کرد، با دیدن حجم بالای اتفاقات و بلند و پایینی‌هایی که اصلا آن‌ها را نویسنده کرده بود، مثل کودکی لجباز، دهانش را سفت بست و دیگر هرگز لب به زندگی هیچ نویسنده‌ای نزد. چرا که وقتی زندگی خودش را کنار آن‌ها می‌گذاشت، بیشتر به یک کیسه شن کناره کیسه‌ای الماس می‌مانست. از آن روزگار، کمی ناامیدیِ ابدی به تمام روحش زنجیر شد.

.

فیلم امکان جین شدن، درام زیبا و لطیفی بر اساس زندگی‌نامه‌ی جین آستنه. که یحتمل شما ایشون رو با رمانِ نامیِ "غرور و تعصب" به خاطر بیارید. به هیچ وجه قصد سخنرانی کردن راجع به جین یا تحلیل آثارش رو ندارم.

فقط دو خط و نصفی بگم که:

جین در روزگاری که نویسنده‌ی زن شدن برای مردم، یک جک مفصل بود، نوشت و در مورد آثارش تنها به گفتن همین بسنده می‌کنم، رمان‌های جین آستن، میون هر سلیقه، اندیشه و جهان‌بینی‌ای، طرفدار داره. این یعنی یک کار درست و حسابی.

.

دختر لجباز ناامید، بعد از قرن‌ها محکم فشار دادن لب‌هایش، در حالی که آن زنجیر را با خودش حمل می‌کرد، این فیلم را دید و جرنگ محکمی از باز شدن زنجیر ناامیدی و برخوردش با کف زمین بلند شد.

وقتی از جهان ذهنی به عینی قدم می‌گذاشت و یک امکان زندگی حقیقی برای خودش تجسم می‌کرد، تنهای آرامی بود، خوشبخت.

زندگی جین آستن، در تحقق این امکان، امیدوارش کرد.

.

                              

                                       

.


دو دختر، یک بچه و یک موجودی که جنسیتش نامعلوم است.

دختر اولی، یک زیست شرقی مذهبی را در آمالش می‌پروراند، دختری معتقد و پایبند به مذهب، شخصیتی انقلابی و آرمان‌مدار که چشم به قله دارد و امیدوار است. سرشتش به قلب و ایمانش گره خورده. این جهان را یک گذر موقت می‌داند، جهان پس از مرگ و زندگی حقیقی در آنجا را باور دارد. پس، چون انسانی معتقد و مومن است، زندگی این جهانش تماما بر مبنای ایمانش شکل می‌گیرد. هر کاری که می‌کند، هر هدفی که دارد، برای رسیدن به آرمان نهایی در بلندترین قله است. می‌خواهد یک خانواده‌ی اصیل اسلامی مهدوی را شکل دهد، بچه‌هایی آزاداندیش و انقلابی تربیت کند. نویسنده شود، معلمی کند. ایده‌های متعدد فرهنگی، آموزشی در سرش دارد و هزاران اهداف و رویای دیگر برای قدم بر داشتن به سمت قله‌ی اصلی و رسیدن به کمال. (جهان‌بینی شرقی)

دختر دومی اما نقطه مقابل اولی است. یک مع کامل. دختری است که روی به جهان و تفکر غربی دارد. معتقد به اصل این جهان را بهشت کنید و به فکر جهان پس از مرگ نباشید چون بیهوده است، می‌باشد. یک لاقید سرخوش که دلش می‌خواهد زندگی کامل در همین جهان داشته باشد، زیستی که آجرهایش از تمام لذات و هیجانات ممکن در این دنیا، ساخته شده. در قید هیچ قانونی نیست، ریسمان‌های موجود را برنمی‌تابد. نه آرمانی دارد و نه ایمانی در نتیجه تنها به خود و زندگی خود فکر می‌کند و بس. یک زندگی کاملا فردی. به عواقب کارهایش فکر نمی‌کند. نهایت رویایش زندگی در غرب است. می‌خواهد بازیگری و نقاشی را دنبال کند و موسیقی یاد بگیرد و حتی بتواند خواننده شود. انواع رقص را هم بیاموزد. هر کاری که دلش، بخواهد، هر عملی که دوست داشته باشد، هر فعلی که منجر به هیجان و لذت شود را انجام دهد. آزاد، رها، لاقید. (جهان‌بینی غربی)

اما بچه، یک دختر کوچک، ورای این زندگی، در اعماق دره‌ها و دالان‌های خیالش، یک جهان کامل و رویایی دارد. مهم‌تر از داشتن، باورش دارد. پریان، برایش افسانه نیست، قصه‌ها برایش تنها سرگرمی نیست. برای دوستان خیالی‌اش موجودیت قائل است. رویا، خیال، قصه، جهان حقیقی او را شکل می‌دهند. حرف زدن با اشیا و حیوان و گیاه، برایش حکم تفریح ندارد، بلکه واقعا دارد با آنها صحبت می‌کند. برایشان قصه دارد. از دنیای بزرگ و سیاه و جدی بیزار است و هرگز دلش نمی‌خواهد وارد آنجا شود. واندرلند و نورلند و هاگوارتز، این‌ها برایش تنها یک خوش بگذارنی نیستند، به این‌ها ایمان دارد. یک جهان کودکانه‌ی تخیلی قدرت‌مند صورتی.

و فرد آخری، عامدانه بر روی نامعلوم بودن جنیستش تاکید می‌کنم، چرا که برایش هیچ چیز معنا ندارد. نه جهان‌بینی شرقی روحش را بیدار می‌کند نه زیست غربی او را بی‌تاب. هیچ فعلی در جهان، هیچکدام از احساساتش را برنمی‌انگیزند. غم، شادی، خشم، نفرت و هر احساسی در او خاموش است. نیروهای جهانی، ایمان/کفر، خیر/شر، بدی/نیکی، شک/یقین، برایش بی‌معناست. او نه به خرد تکیه دارد نه نگاه به سوی قلبش کرده. در یک ورطه‌ی پوچی کامل افتاده، بی‌هودگی، بی‌هدفی دو بال وجودش شده و او را در آسمان پوچی بالاتر می‌برند. از این روی، مفهون جنسیت نیر اساسا برایش مفهومی ندارد. یک شخصیت پوچ‌گرای کامل که هیچ کاری با سه شخصیت بالایی ندارد و حتی آن سه شخصیت از نظرش یک شوخی احمقانه، یک خود فریب دادگی محض است.

این چهار شخصیت را درون قایقی به نام "من"  گذاشته‌ و بدون آنکه علتش را بگویند در دل اقیانوس ناکجاآباد پرتاب کرده‌اند. این چهار شخصیت برای هدایت قایق باید به یک نقطه‌ی نهایی تعادل برسند تا بتوانند قایق را حرکت دهند. بالاخره صدا عربده‌هایشان بر سر یکدیگر را باید روزی قطع کنند و به فکر آشتی بیفتند. که پارو بزنند، که حرکت کنند. و الا در این کشمکش وجودی، قایق غرق خواهد شد. این که چه قدر محتمل است به این تعادل برسند، مشخص نیست.  


با نامت.

چند روز بود که نبودم؟ چند روز بود که جمعا یک دست لباس متحرک مو بافته‌ای بودم که در یک لحظه‌ی هیچ کاری نکردن خشکش زده بود؟ چند روز بود که صرفا با تمام قوا مشغول جر واجر کردن وقتم با قیچی بطالت بودم؟ چند روز بود که نه فقط خواندن، نوشتن، دیدن، حرف زدن برایم به منفی بی‌خود بودگی تنزل درجه داده بودند که خود حرکت کردن به منتهای بی‌معنایی رسیده بود؟ توالی فعل "بودن" را نگاه کن، چند روز بود که همین "بودن" برایم کلمه‌ی بدبویی شده بود که بار نفرت‌انگیزی را حمل می‌کرد؟

خیلی روز. خیلی روز. اما به هر حال آدمی است و مراحل زندگی. و شاید این راکد روزهایی که گذراندم هم یک مرحله بودند میان تمام مراحل و باید طی میشد. باید به اندازه‌ی کافی سکه جمع می‌کردم که درِ مرحله‌ی بعدی باز شود. شد؟ گمانم. اما خاطرم جمع نیست که غول مرحله‌ی بعدی قوی‌تر نباشد و مجدد به همین سطح سقوط نکنم. به هر حال آدمی است و مراحل زندگی.

.

بعد از آن خیلی روزهای دل‌به‌هم زن آمدم اینجا، با دیدن وبلاگ، حال مادری را داشتم که بچه‌اش را رها کرده و رفته دنبال زندگیش.

.

خب کم کم پست‌هاتون رو می‌خونم. قول.


این صدای قربون صدقه‌های زمینه که داره خودش رو به خورشید می‌رسونه. دلش تنگ شده و داره چهار نعل به سمت آغوش خانمان سوز معشوقه می‌تازه. حالا این وسط یه مشت آدمم تبخیر بشن، ایرادش چیه؟

سابق فکر می‌کردم شب‌هایی که خوشید با ماه دعواش میشه، حالا سر نشستن ظرفا یا ریختن پوست تخمه‌ توسط ماه حین دیدن فوتبال جام ملت‌های ستارگان دب اکبری، خورشید خشمگین میشه و فردا که میره سره کار، خشمش رو روی سیارات بی‌نوا می‌پاشونه. و ما می‌سوزیم. اما حالا می‌بینم که آتش خشم خورشید خیلی خیلی طولانیه و حداقل از اواخر زمستون تا یکی دو ماه پاییز دامن زمین رو می‌گیره و به آتیش می‌کشونه، پس قضیه یک دعوای ابلهان‌باور کننِ زن و شوهری نیست. یا حتی وقتی آقا و خانم ستاره‌آبادی همسایه‌ی دیوار به دیوار خورشیدینا شب به شب عربده می‌کشن و مسابقه‌ی هر کی بیشتر خرد و خاکشیر کرد برنده است راه می‌ندازن، اعصاب خورشید ورم می‌کنه و صبح الطلوع درد ورم می‌گیره و این ناراحتیش رو مجدد سر سیارات ننه مرده خالی می‌کنه، و ما می‌سوزیم. ولی خب همونطور که عرض کردم این آتش خشم نیست که داره ما رو به مغز پخت شدن گوشتامون می‌رسونه، عشقه. عشق.

چیزی که بر اساس تحقیقات نصیبم شده، این بود که، اختر شماره‌ی یک سر کلاس خیاطی خانم ستاره، تو گوش اختر شماره‌ی دو گفته که دختر همسایه‌ی بالاییشون، نوه‌ی عمه‌ی اختر شماره‌ی سه است و اختر شماره‌ی سه، مادر شوهرِ خواهر شوهرِ عروس عمه‌ی همسایه‌ی همکف خورشیدیناست، و شنیده که عصبانیت خورشید از ماه همش کشکه و زمین در دام عشق سوک خورشید بدبخت شده و از اواخر اسفند فیلش یاد هندستون می‌کنه و خودش رو کشون کشون می‌رسونه به آغوش خیلی خیلی خیلی گرم معشوقه، و درسته که معشوقه به سامان شد اما فقط برای زمین به سامان شد نه برای اهالی زمین. اختر شماره‌ی دو هم در حالی که به هشدارهای خانم خیاط پشت چشم نازک می‌کرده، در پاسخ گفته: کرم از خود درخته معلوم نی این خورشید ذلیل شده چه عشوه‌ها که برای زمین نریخته و عاشقش نکرده.

اختر شماره‌ی یک هم پرچم گلش رو به ساقه وصل می‌کنه و در جواب می‌گه: حالا هر چی، خوبیت نداره پشت سر خورشید انقدر حرف بزنیم هر چند که اینا غیبت نیست و ما تو روش هم می‌گیم. حالا اینو گوش بده، اهالی زمین کم کم دیگه ناراحت میشن از این گرما و به خدا شکایت می‌کنن. خدا هم فرشته‌ی سرپرست میزون‌کننده‌ی آب و روغنِ باد و ابر رو می‌فرسته برای چکاپ سیستم منظومه، و چشمت روز بد نبینه، فرشته، همونجا متوجه یکی از نامه‌هایی که باد داشته از طرف زمین برای خورشید می‌برده میشه و کار به جاهای نازک می‌کشه. حالا که اوائل پاییزه، خورشید و زمین توقیف شدن و بادهای کل سحابی دارن زمین رو درحالی که بد و بی‌راه می‌گه از خورشید دور می‌کنن و اهالی زمین هم کمی جیگرشون حالی میاد.

اختر شماره‌ی دو در حالی که اوا خواهری غلیظ می‌گه منتظر ادامه‌ی خبرها می‌شینه.

اختر شماره‌ی یک ادامه داد: آره خواهر بد زمونه‌ای شده. حالا هر وقت که زمین گرم میشه، اهالی متوجه میشن که دلتنگی برای خورشید به اوج رسیده و زمین با هزار دوز و کلک خودش رو به خورشیدش رسونده. شایعاتی هم مبنی بر رشوه دادن زمین به اوزون شنیدم. میگن اوزون مونوکسید کربن گرفته و درش رو باز کرده و به زمین اجازه‌ی خروج داده. واقعا مامان اوزون بهش یاد نداده این هله‌هوله خوردن برای سلامتیش مضره؟

.

تمام این مکالمات رو سر کلاس خیاطی خانم ستاره، کرم چاله‌ای شنیده بود، از اونجایی که کرم چاله‌ای توانایی حرکت به ابعاد گوناگون رو داره حالا این ماجرا، نقل هر محفل کهکشانی شده و من هم از این شایعات بی‌نصیب نموندم. یعنی قاصدک به انیس (گلدونم) گفت و اون هم به من.

داشتم فکر می‌کردم زین پس، در حالی که شش تن اسباب دستمه، پر چادرمم گرفتم، تمام گوشت‌های تنم در مرز تبخیر شدگی ج و می‌کنن، اگه لباس‌هام رو فشار بدم، دریاچه‌ی ارومیه احیا میشه، دارم بخار می‌کنم از گرما و گلوم از تشنگی کویر لوت رو گذاشته جیب پشتیش، باید به خاطر وصال زمین و خوشید و دلدادگی این دو کبوتر، با چشمان قلبی گشته به آسمون خیره بشم و بگم آخی یا فحششون بدم و لعنت بر هر چی عشق خانمان سوزه بکنم؟


خدایا خالقا با نام خودت.

فی‌الحال در شرایطی اکسیژن مصرف می‌کنم و دی‌اکسید کربن تولید، که باید با ریتم آهنگ یاس، ضرب بگیرم و سر تکان بدهم و بخوانم: از چی بگم؟ و مثلا زخم‌های دلمه بسته دهان باز کنند و چرکابه‌های خون‌آلود فوران، از همان قصه‌های پر غصه‌ی مردم من هم یکی دو مثقال بنویسم و در ادامه دستمال اشک‌آلود را بچلانم تا جویباری از مرواریدهای اشکانه‌ام جاری شود و جهان را غرق در خود کند و خلاص.

ولی این رحم و مروت‌دانیِ لعنت‌الله، چنین رخصتی نمی‌دهد و فعلا دنیا غرق نخواد شد و گردِ گردش خواهد چرخید و آدم‌هایی خواهند مرد و جایگزینشان خواهد رویید و همینطور توالی خواهدهای مستقبل‌ساز.

صادق باشم، نتها رحم، سپر نشد، بلکه آن میل مجنون‌ک دیوانه‌وش خیره سر چشم دریده‌ی متفاوت بودن هم این میان، بی‌تاثیر نبود، که فرمود: هان، ای دختِ ملامتگر ملول ملال‌انگین، چه بر سرت آمده که این چنین بسان دیگران، بنای شکوِه گذاشته‌ای و تا یک برج آه‌الود در ملات ناله نسازی دست نخواهی کشید؟ بنشین تا شبیه دیگران نشده‌ای. هیس. صدایت را ببر. فین فین هم نکن. جیکت در بیاید خودم با همان به اصطلاح مرواریدها چشمت را کور خواهم کرد.

و چه سخیف و پوسته‌ای شده‌ام، حالم از خودم عقم گرفت.

.

خب پس متوجه شدید که چند لول محنت جمع کرده بودم که کف این طفلک بریزم و از بلاگ به ماتم‌کده تغییر ماهیتش بدهم. ولی بنا به همان دلائلی که خدمتتان شرح دادم، دیلیت.

بعدش هم گفتم خب اشکالی ندارد، یک سطح از غم پایین‌تر بیایم و غر بزنم ولی غرها را نیز دلیت.

پس فقط سلامی می‌دهم و می‌روم پی کارم.

اما این روزها دست از نوشتن نکشیدم، من قلم‌ را سوزن کردم و می‌خواهم عمرم را وقف کوک زدن کلمات بکنم. منتها پست گذاشتن‌هایم در مفتضح‌ترین حالت بی‌نظمی است و چه کنم که از اصل، بلاگر نبودم و گمانم نخواهم شد.

اینجا صرفا یک پنجره‌است برای لحظاتی که دلم گرفت، سرم را بیاورم بیرون و چون همسایه‌های فضولِ دوست داشتنی، گردن بکشم و سلامی عرض کنم.

پس سلامی چو بوی خوش بلاگری.

 


خانمِ تفکر و ٰ جنابِ مَن، زیر پرده‌های رقصان دراز کشیدند و باهم حرف می‌زنند. خانم تفکر به جناب من می‌نگرد، کمی عصبی شده و شروع می‌کند به پرسیدن. به یادآوری و به خیالش، روشن کردن موتور، یا زدن آمپول محرک و بیدار کردن آقای وجدان.

می‌گوید:  که ای منی که در اکنون، زیر پنجره‌، رو به انبوه درخت‌های مو لمیده‌ای و به زوج کبوتری نگاه می‌کنی که هر صبح، چوب به دهان و امیدوار و بغ بغو کنان می‌آیند و رو میله‌ی کوچک زیر درختان انگور، مشغول ساخت و ساز می‌شوند اما روز بعد، به دلیل اشتباه در تخمین مسافت لازم جهت ساخت یک لانه‌ی مامانی، خانه ویران. ای من، ای دختری که بیست و دو سال و هفده ماه و هفت روز و اِن ساعت است که روی کره‌ی زمین بوده‌ای، اکسیژن گرفته‌ای، دی اکسید کربن تولید کرده‌ای. در قاره‌ی آسیا، کشور ایران، شهر کوچکی زیر گوش تهران زیسته‌ای. ای من، در اکنون، دقیقا چه هستی؟

خانم تفکر غلتی می‌زند و ادامه می‌دهد:

ای منِ پیرهن پوشی که در رگ‌هایت، آب انبه و چای جاریست و با نگرانی به آن کتاب‌های روی هم تلنبار شده و فیلم‌ها و سریال‌های ندیده نگاهی میندازی. یا به قصه‌های ننوشته و خیال‌های بافته نشده و گوشه‌ کنارهایی که فکرت هنوز بهشان دست نیافته می‌اندیشی. نمی‌خواهی حرف بزنی؟ 

اما بعد، خانم تفکر، در برابر سکوت این من، جوشی میشود و می‌گوید خب، این تویی، این دختر، این موجود، گذشته‌ی چنین بوده و حال چنین است و یحتمل در فرداها چنان خواهد شد. این تو هستی. خب بنا است چه کنی؟ همین زندگیِ نباتیِ لمش‌وارانه را ادامه دهی؟ باد کولری و آب‌میوه‌ای و رمانی؟

بعد اما، جناب من، چشمانش را در کاسه می‌چرخاند و  می‌داند تا به این زن فضول، جواب ندهد، رها نمی‌کند، دست خانم تفکر را می‌گیرد و جلوتر می‌برد، که ببین، این خط‌های زمانی و جاده‌ها و اتوبان‌های درهم برهم را، که از هر جاده، ده بیست عدد هم فرعی و انشعاب بیرون زده، ببین که چه قدر به در و دیوار این دنیا، سردرگمی پاشیده. که مثلا به فلان پرچم در فلان قله با جان کندن‌ها می‌رسی اما می‌بینی یک قله‌ی بلندتر سبز شده. جناب من، خمیازه می‌کشد و رویش را به سمت اسکلت‌زنیِ آقای کبوتر می‌گرداند. نمی‌داند باید به او بگوید تلاشش ابلهانه است یا نه که  خانم تفکر می‌گوید: شاید، بتوانی این من را در یک جاده‌ی اصلی بیندازی و حرکت کنی. خانم تفکر چشمانش برق می‌زند و به این من می‌گوید که "حرکت" انگار این واژه قرار است درهای اعجاز را باز کند. ادامه می‌دهد: البته باید روشن شوی که حرکت به چه سمتی؟ در چه مسیری؟ با چه وسیله‌ای؟ خانم تفکر، دست این من را می‌کشد و پیش می‌برد.می‌خواهد مجدد همه‌ش را نشان‌ش دهد و نشان‌ش دهد و نشان‌ش دهد و روشن‌ش کند. اما من، هنوز دارد به زوج کبوتری که همچنان چوب روی چوی می‌گذارند و احتمالا با باد دعوا می‌کنند که کمی آن طرف تر بوزد، نگاه می‌کند. بالاخره دست خانم تفکر را رها کرده و لیوان آب میوه را بر می‌دارد و دمر دراز می‌کشد و پاهایش را روی دیوار تکیه می‌دهد و نشان را از لای رمان می‌کشد بیرون به خانم تفکر می‌گوید: می‌مانی آب میوه بزنیم و ببینیم تامس به کجا می‌رسد؟ خانم تفکر هم که می‌بیند همین است که هست، می‌ماند و آب‌میوه می‌زند و می‌بیند که تامس به کجا می‌رسد.


خودش خوب می‌داند که این کلیشه چه قدر خواستنی و شکرنبات است. از برای خاطر این، او هم مشتاق است راجع به همین کلیشه بنویسد و می‌نویسد، بدون ترس از خوانده نشدن و اه و پیف کردن آدم‌ها، به پست‌ش.

هرکسی، بسته به نوع توانایی‌هایی که در زندگی به دلیل عشق یا هر چه، کسب کرده، چیزکی بسازد، سفالگر، کوزه‌ای، نویسنده، قصه‌ای، نقاش، پرتره‌ای، کارگردان، فیلمی، نوازنده، قطعه‌ای، نجار، میز و صندلی‌ی و هرآنچه که از این طرق، خلق میشود، از آنجا که در یک نمایش بانمک، ما را برای مدتی، در صندلی خالق می‌نشاند و مخلوقی که ساخته‌ایم پیش چشمان ستاره‌‌یمان جلوه‌گری کرده، از آنجا که ما از خالق اصلی منشا گرفته‌ایم، یک نخ نامرئی اصلمان را به او وصل کرده، این مخلوق کوچکی که ساخته‌یم، بیش از هر چیزی ما را به اصل شبیه کرده و بیش از هر چیزی بوی خالق اصلی را می‌دهد. با دیدن این سازه، یک تکه‌ی کوچکی از خالق، درونمان، چشمک می‌زند.

کلیشه این جا است، از این روست که معمولا به مخلوق خود با وجد نگاه می‌کنیم و می‌گوییم، بچه‌ام است. خودِ خودِ طفل من است چرا که از روح من که از خداست، در او نیز دمیده شده. خالق اصلی به من داده و من به او. بلاگر، به وبلاگش می‌گوید عین بچه‌ام است. فیلمساز به فیلمش، سفالگر، به کوزه و چه و چه و چه.

.

اسم وبلاگم را، اسم بچه‌ام را،"لحظه‌‌ی دریا شدن قطره‌ها*" گذاشتم.

و در شناسنامه‌اش ثبت کردم:

این قطره‌های کوچکی که به درون برکه ریخته شده‌اند و بخار فراموشی استنشاق می‌کنند، این قطره‌ها که گاهکی به تصادف، چیزهایی در یادشان نقش می‌خورد، بویِ دریایی، آبیِ دریایی، چیزی. اما بعد، دوباره بخار فراموشی دلشان را از این یادهای تار، می‌شوید و بوی برکه و سبزیِ برکه و این‌ها را جایش می‌نشاند. این قطره‌ها که بین یک یادآوری و فراموشی، می‌آیند و می‌روند. این قطره‌ها که دلتنگی دارند، راه برکه تا دریا را نمی‌دانند، این قطره‌ها که بلد نیستند، که گم‌ند. که منتظرند.

این قطره‌ها که یک دریا شدنی توی دلشان است ولی در مشتِ ابرک فراموشی، پنهان مانده.

همین قطره‌ها.

قصه مال همین قطره‌هاست.

.

مقدمه را فقط برای این عرض کردم که کلیشه‌ای ترین جمله‌ی قرن را با غرور بنویسم که این قطره، بچه‌ی شیرین نبات خودم است و از روح من در رگ‌هایش با هر پست، دمیده میشود.

.


*شعری است از قیصر امین‌پور.


که مثلا وقتی که خورشید همچنان زیر باد پنکه، خوابیده، بعد از یک دیده بوسیِ شتابناک با خدا، همراه مامان و عمه مسیر گورستان، در پیش گیری. یک ملس حالتی وجودت را بگیرد، هر قدم، سوزنی باشد و نگاهت را به دل آسمان تکه دوزی کند و امان از لبخندهایی که نمیشود جمعشان کرد . تو در یک بغل‎سکوت، پشت آن‌ها راه بروی و آسمانی و لبخندی که هر لحظه بیشتر ریشه می‌دهد.

که مثلا به مادربزرگت سلام بدهی و سنگش را با آب خنک بشویی و به وزوزهای بی‌ربطی که همیشه مانع انجام همین کارهای معمولی میشدن، کم‌محلی کنی تا بروند پی کارشان.

که مثلا بروی پیش رفقا، دست از سرشان بر نداری و بهشان یادآوری کنی که بیخ ریش خودشانی و باید تحملت کنند.

که مثلا در بازگشت، نان تافتون بگیری و دعا کنی که کل وجودت ریه بشوند، چرا که دلت نمی‌خواهد حتی یک ذره از آن بوی گرم، هدر رود. که بروی در قوری چینی گل‌سرخی، چای بریزی، چوب دارچین و یک گل محمدی کوچک، به دلش بیندازی و بگذاری برای دم. خیار و گوجه خرد کنی و کنار پنیر و تافتون گرم، رقص زندگی را به نمایش بگذاری و خودت یک گوشه در حالی که مشغول بافتنی، نگاهش کنی. همان آسمان و لبخندی که مدام ریشه‌دارتر میشود.

که مثلا بعد از بیست و دو سال و هفت ماه و چند روز، تازه چشم‌ت به عمه بخورد. نه آن چشمی که به قدمت تاریخ، نرگسکان غزل‌ها بوده. ببینی چطور دست بر سینه می‌گذارد به مزار شهیدان احترام می‌کند. به خانم‌های مسن سلام می‌دهد و آنها که به ویروس شهر دچار شده‌اند، متعجب پاسخش دهند. ببینی که حواسش است، می‌رود و شیر آبی که چکه می‌کند را می‌بندد و تو از پشت، نگاهش می‌کنی، اما این بار از یک منفذ جدید. و همان آسمان و لبخندی که .



سلام و باران.

اول‌ش بذارید کمی خودم را کتک بزنم. صادق باشم، ابدا، به دلم نمی‌نشیند، اینطور پراکنده و درهم پست گذاشتن. مثلا یک‌هو بپرم و دو تا رمان نوجوان معرفی کنم و روز بعد در وصف چگونه قرمه‌سبزی جا افتاده بپزیم، بنویسم و یک روز هم پشت سر خروس همسایه و این‌ حرف‌ها. تازه، تکلیف آن‌همه کتاب خوبی که خواندم و پست نشدند، فیلم‌های خوبی که دیدم چه میشود.خلاصه اینطور تکه پاره، اینطور بی‌نظم، بی‌قفسه، نه کلمات کلیدی‌ی، نه طلقه بندی موضوعی‌ی، کآنه سوپ، هویج و سیب‌زمینی و جفعری و ورمیشل و بال مرغ را ریخته‌ام داخل قابلمه و چند لیوان آب هم رویش. اما خب من همینم. تکه‌پاره‌ی درهم برهمی که از قضا بلاگر شده. البته کم کم درستش می‌کنم. کم کم. فعلا همینطور ریخت و پاش تحمل بفرمائید تا بعد.

.

اولی: رمان نوجوان ماهی بالای درخت

_ از این نوجوان‌هایی که می‌خواهد زوری همه را درون یک قالب بچپاند؟ که مثلا هر شب ساعت هشت، بعد از اینکه شیرت را خوردی و مسواک زدی، بیست صفحه کتاب خواندی، چراغ خواب کنار تخت را خاموش کنی و بخوابی؟ نه.

_ از این نوجوان‌هایی که سبک زندگی غربی را در چشم بچه می‌کند؟ نه چندان.

_ یا از آن‌هایی که به صفحه‌ی دوم نرسیده می‌خواهی با سطل آشغال آشنایش کنی؟ ابدا.

_ از آن‌هایی هم نیست که یک نوجوان بدبخت مفلوک منزوی بی‌دوست در نهایت قهرمانی میشود که کل مدرسه نه کل جهان عاشقش هستن؟ نه آنطوری.

.

کسانی که رمان "شگفتی" را خوانده‌اند و عاشقش شدند، این را هم بخوانند وبه گمانم عاشقش می‌شوند. بچه‌هایی که شرایط خاصی دارند و با این شرایط خاص باید در جهانی که برای آدم‌هایی که آن شرایط را ندارند ساخته شده، زندگی کنند.

​​​​​​روانشناسی قشنگ و قدرتمندی دارد این رمان. همینطور مسخره تز نداده و بالای منبر نرفته. شخصیت‌پردازی خوبی هم دارد. فقط روی کاراکتر اول زوم نکرده و آدم‌هایش حدافل چند شخصیت اصلی‌ش قصه داردند و من که سرتاپا می‌میرم برای قصه.

+بعد من هی یاد فرهاد آییش می‌فتادم (می‌افتادم درست نیست) در کتاب باز ((:  بخونید، متوجه می‌‌شید چی می‌گم. البته این هم بسته به این داره که آن قسمت کتاب‌باز رو دیده باشید.

                     

.

دومی: عنوانش طولانیه، از روی عکس ببینید /:

این هم بدک نیست، بانمک است و بازهم یک‌جورهایی شرایط خاصی محسوب میشود.

من بیشتر عاشق مترجمش شدم، یک مترجم ناز خوشمزه دارد این کتاب، که من برایش مردم.

                    

.

* بله کپی از عنوان همین کتاب بالایی.


سال پنجم دبستان را سال نکبت اسم گذاشتم که حالا بگذریم ز چه روی، اما یک تکه از این نکبت به عید غدیرش است، نه به خود غدیر، به کاری که در غدیر کردم، یادم است، پررنگ و خوانا هم یادم است، مامان و بابا مکه بودند، روز قبل از عید، نه، دو روز قبل از عید، معلم زیبایی که اتفاقا علت همین نام گذاری سالم شد، با سوال چه کسی سید است آمد و من و یکی دیگر دست بلند کردیم. یادم است، ذوق داشتم تا زودتر بگوید چه هدیه‌ای برایمان گرفته، ذوق داشتم که چند روز قرار است به جای ملیکا ملیکا گفتن‌های خانم معلم زیبا، فاطمه سادات جان، خروجی زبانش شود. اما خب، آمد و گفت، برای غدیر میوه میاورید؟ ذوقم که همانجا خشکید اما جایش رابین هود درونم بیدار شد که جوگیرترین بُعد وجودیم است، رابین هود داغ کرد، باد شد و دست بلند کرد و اصلا به این فکر نکرد که مامان و بابا نیستن، که نباید خرج اضافی روی دست برادرت بگذاری، رابین هود پایش را در یک کفش کرد و جیغ کشید که من، من میاورم. او، زیبامعلم را می‌گویم گفت، باشد، پس تو برای تمام مدرسه موز بیاور، می‌توانی؟ رابین هود، که هیچ، پدرش هم اگر بود همان‌جا تبخیر میشد. با روحی رنده شده به خانه برگشتم و یک پروسه‌ی دردناک تا اعلام این خبر به برادر و بردن موز به مدرسه را خودتان زحمت بکشید و تخیل کنید که من قصد بازنویسی‌شان را ابدا ندارم. اما، امای کار و امای نوشتن این خاطره‌ی عصب‌داغ کن، این جایش است که همان موقع، "موز" به تندیس جوگیرترین رابین‌هود عالم تبدیل شد و گذاشتمش پشت ویترین جلوی چشم که من باشم و دیگر از این شکرها نخورم. چون با تک تک سلول‌هایم باور دارم که اعمال به نیت است و اگر از روی عرق شرم و تعارف و همان رابین‌هود بازی‌های لحظه‌ای، برای دیگران کاری انجام دهم، به قدر یک آمیب هم خریدار ندارد که ندارد .  بعد مثلا رویش را ندارم در جمع شعر بخوانم اسمش را بگذارم فروتنی، یا نمی‌توانم حقم را بگیرم و بگویم عجب از خود گذشته‌ای هستم، نیت، سادات جان، نیت را دریاب.

همان گربه دستش به گوشت نمی‌رسد هم .

.

منبربازی به سبک کلاسیک.


این آدم، این آدم، یک دانه کیک رولت غول‌پیکر، با بی‌نهایت لایه‌ی خامه‌ای است. ابتدا، شوقناک، پنس و چاقو می‌گیرد دستش، شروع می‌کند به پاره پوره کردن لایه‌ی سطحی، شکافته که شد و خامه‌ها فوران کرد، عربده می‌زند که یافتم. یافتم. خود را شناختم چه شنناخت. اما به "نی" شناختنی نرسیده که پنس و چاقو، بر کف سرامیک اتاق تشریح شخصیت، می‌افتد. چرا؟ چون، خامه‌ها کنار رفته و چشمش به لایه‌ی دیگری خورده. مجدد با زور این کتاب و آن فیلم و این یکی حرف بزرگی، قوت در جانش بار می‌گیرد و خم میشود و پنس و چاقو را بر می‌دارد و از نو. لایه بعد و بعدی و بعدی و صدای افتادن پنس و چاقو، ناامیدی، کتاب و فیلم و حرف بزرگی و خم شدن و برداشتن و شکافتن و فوران خامه بدون عربه‌ زدن یافتم و لایه‌ی بعدی و بعدی و بعدی و این قصه ادامه دارد. البته، تصور می‌کنم، درون هسته‌ی این کیک، یک دانه شیرینی‌پز ریزه‌ای نشسته و تند و تند لایه به لایه اضافه می‌کند. تمام نمیشود لعنتی .

این آدم، این آدم پر لایه.


ته‌مانده‌ی چای را هم خورد، احساس کرد دیگر جانش را ندارد که به خواندن ادامه دهد. کتاب چاق و مودب را بست، روی سایر کتاب‌های چاق و مودب دیگر گذاشت. ناخودآگاه دستش به سمت فانوس لب طاقچه رفت، می‌دانست که الان محتاج چیست. نگاه آخری به اتاق نیم‌دایره‌ انداخت، اتاق منظم و تمیزی بود. دیوارهایی فیروزه‌کاری داشت که یک گلیم و پشتی، میز چوبی ساده و کتابخانه‌ی بزرگی، حجم اتاق را گرفته بودند. و البته یک بوی کمرنگی از یاس‌ها.

درِ اتاق شکیل را بست و کلونش را انداخت. فانوس را بالا گرفت، سالن خنک و خوش‌بویی بود و بسیار تهی از اشیا. وارد راه‌پله‌ی غول‌پیکر شد، سعی کرد خوف به دلش راه ندهد و دسته‌ی فانوس را محکم‌تر فشرد. پله‌ها را از خواب بیدار کرده بود و ناله‌شان در‌آمد. به جنبش کنار پایش اهمیتی نداد و بالاتر رفت. آنقدر بالا رفت که به دالان مورد نظر رسید. روی در نوشته شده بود: روح‌های فرسوده‌ و خاک‌گرفته‌ی خود را به دست ما دهید تا سر حال‌شان بیاوریم. هر روح، می‌تواند یک روح همراه را هم با خود بیاورد.

داخل شد.

آنجا دیگر خبری از یاس و نظم سیستمی و فیروزه‌کاری و پشتی نبود. بو، بوی شکلات بود و نظم، یک ترتیب کاملا شخصی خودساخته بود که کسی جزء خودش، از آن، سر در نمیاورد. یک تخت بزرگ مالامال از ن و صندلی لم‌کده‌گونی و یک پنجره‌ی عجیب در آنجا حضور داشتند. و کپه کپه کتاب و پاکت آب‌میوه در هر جایی نشسته بودند و منتظر.

فانوسش را به قلاب آویخت و بین انبوه کتاب‌ها ایستاد. دستانش را از هم باز کرد، قصد داشت همگی‌شان را بغل بگیرد.

از کنار آگاتا کریستی‌ها، هری‌پاترها، آن‌شرلی‌ها و خیلی‌ از عزیزانش به سختی دل کند و عبور کرد و به سمت آن کتابی رفت که به حالت باز، روی تخت افتاده بود و نور سرخ گرمی را به فضا منعکس می‌کرد. برش داشت. دلتورا را بر داشت و پاکتی آب انبه هم. بر روی لم کده لمید و البته از پنجره خواست تا یک شب برفی با آسمان پوشیده از از ابرهای قرمز را نشانش دهد.

تا زمانی که، تک تک بعدهایش خستگی در کنند و دانه دانه‌ی سلول‌هایش ریکاوری شوند و آماده برای بازگشت به سالن قبلی، همانجا ماند.


خانم جین ایر عزیز،

اوه نه،

خانم جین راچستر عزیز

خوشحالم که با نهایت ادب و تواضع خدمتتان عرض کنم که خواندن زندگی شما برای من وقت گذراندن در یک عصر پاییزی برای فرار از روزمرگی یا سرگرم کردن افکار جهت از یاد بردن اندوه و مشکلات نبود، که خب البته اولش برای همین چیزها خودم را درون زندگی شما پیدا کردم اما بعد دیگر شما بودید که دست من را گرفتید و تا آخرش بردید. باید از شما تشکر کنم، برای چه؟ خب معلوم است، شما می‌توانستید این زندگی را برای خود و آقای راچستر و نهایتا بچه‌هایتان و آدل نگه دارید و با مردم شریک نشوید، اما شما جین ایرید و قلب شما چنین اجازه‌ای را نداد و با منتهای بخشندگی جاری در روحتان، پنجره‌ای رو به دنیایی که ساختید برای ما گشودید. پس اجازه دهید جهت قدردانی، از همین راه دور دستان شما را به گرمی بفشارم.

شاید دلتان بخواهد بدانید که از چه جهتی زندگی شما برای من چنین ارزشمند و گران شده است، خب، توضیح دادنش خیلی سخت است، انگار بخواهید برای پیدا کردن روح، سینه را بشکافید و نیابیدش در حالی که آن روح در سراسر آن سینه پخش شده، وجود دارد اما نه قابل دیدن و خیلی دشوار می‌‍شود توضیحش داد. شاید آنجایی که مقابل آقای راچستر گفتید که با جسمتان حرف نمی‌زنید بلکه این روح شما است که مقابل روح او قرار گرفته یا شاید هنگاهی که آقای راچستر به شما گفت که احساس می‌کند رشته‌ای از زیر دندان چپش به رشته‌ای در همان نقطه از شما وصل است و اگر این رشته دریده شود، قلبش سخت مجروح خواهد شد و چند جای دیگر قصه‌تان، شاید در این لحظات، رشته‌ای هم از درون روح من جسم را شکافت و به این قصه دوخته شد طوری که هر بار که وارد زندگی شما می‌شوم، از همان لحظه‌ای که زندایی رید در اتاق دایی رید مرحوم حبستان کرده و می‌لرزید، کنارتان می‌نشینم و دستان شما را می‌گیرم، تمام لحظات، تمام لبخندها و اشک‌ها را شریک می‍شوم که در اصل شما چنین اجازه‌ای داده‌اید به هر جهت سخت است از دلیل اتصال روح‌ها گفتن و از وصل شدن به قصه‌ها صحبت کردن. همانطور که گفتم، توضیح دادنش چنان بر من دشوار است که انگار از یک لیوان توقع رقصیدن داشته باشیم، همانطور که ذهن‌های تخیل‌گر توانایی رقاصندن لیوان را دارند، توانایی فهمیدن و لمس آنچه که می‌گوییم را نیز خواهند داشت. که شما قطعا متوجه‌اید.

خب شما مسولیت‌های بی‌شماری دارید و نامه‌ی من نباید از این طولانی‌تر شود، امیدوارم حال آقای راچستر و فرزندانتان خوب باشد و سلام گرم من را به آنها ابلاغ کنید.

دوستدار شما

ف.س.ح

.

+ فکر می‌کنم دیگه بعد از چندبار خوندن رمان جین ایر و دیدن فیلم و سریالش، باید جهت فرایند پاشیدن گرد امید و شادی به زندگی، کتابش رو برای خودم کادو بخرم.

 


زمانی می‌رسد که کسی درِ دنیایت را خواهد زد، شاید در تاریکی، وقتی تکه‌ی شکسته‌ی دنیای‌ خودش را در دست گرفته و خیلی ناامید، خیلی مستاصل می‌گردد، شعله‌ی کوچکی از پنجره‌ی دنیایت او را به سمت خودش می‌کشد، با تکه‌ی در دستش می‌آید و کمی پشت پنجره می‌نشیند و نگاهش را مهمان ناخوانده‌ی این دنیای کوچک می‌کند، می‌بیند، نشسته‌ای روی تاب، خرس‌ت را روی زانو نشانده و برایش شعر می‌خوانی، غرق تو شده، چیزهای یافته، می‌گوید، چه بوی آشنایی می‌دهد این دنیا، این دختر و خرسش، می‌گوید من او را دیده‌ام، کنج پناهگاه خیالم همیشه او را داشته‌ام،  تا اینکه به تکه‌ی شکسته‌ی درون دستش نگاه می‌کند، از وقتی کنار این پنجره نشسته، مدام در حال جرقه زدن است و رشته‌های محوی از آن بیرون می‌آید، احساس می‌کند رشته‌ای از قلب دنیای خودش به قلب دنیای این دختر وصل است بی‌آنکه بداند چرا و به چه صورتی. بلند می‌شود و در می‌زند. تو روی تاب هستی که صدای در، شعر خواندنت را قطع می‌کند، خرسی نگرانت است و فکر می‌کند شاید دوباره آن‌ها قصد دارند ساکت‌‌ت کنند، اما تو می‌دانی که برای آن‌ها در زدن معنایی ندارد و قصه، قصه‌ی تکراری باز شدن ناگهانی در و عربده خاموش باش بوده. کسی در دنیایت را زده، اولین بار است. به خرسی می‌گویی نگران نباش و شنل و شمع را بر می‌داری و به سمت در می‌روی، پشت در ایستادی، پشت در ایستاده، جرقه‌های رنگی محوی از دنیایت ساطع می‍شود، جرقه‌های رنگی محوی از دنیایش ساطع می‌شود، رشته‌ای از روح او بیرون آمده به به رشته‌ای از تو متصل شده، در را باز می‌کنی، جرقه‌ها آتشفشان می‌شوند و رشته‌ها گره می‌خورند ولی کمی تردید دارند که گره را محکم کنند. می‌گوید، به دنبال تکه‌ی شکسته‌ی جهانش می‌گشته که رسیده به این‌جا، حالا این تکه دارد به تکه‌ی تو واکنش نشان می‌دهد، می‌گوید، انگار تکه‌ی تکمیل کننده را پیدا کرده، می‌گوید، می‌خواهی تکه‌هایمان را به هم بچسبانیم و دنیای جدیدی بسازیم؟ من و تو باهم؟ نمی‌شناسی‌ام؟ می‌شناسی‌اش. ایستاده‌ای پشت در، نگاهش می‌کنی، شنلت سر خورده و کف زمین است، دست می‌اندازد و شنل را بر می‌دارد و می‌‌کشد رویت، بر می‌گردی به خرسی نگاه می‌کنی، لبخند دارد انگار، دستت می‌لرزد ولی تکه‌ی خودت را بر می‌داری و به تکه‌ی او می‌چسبانی.

و می‌بینی که چطور این دو رشته گره کور می‌خورند، و می‌بینی که چطور دنیایت کامل می‌شود. شکل‌ها، رنگ‌ها، قصه‌ها، نیم دوم خودشان را می‌یابند، می‌بینی که یک رشته‌ی محکم تابیده شده و دو روح را چگونه به هم وصله می‌کند. می‌بینی که توانسته‌ای مثل تمام قصه‌هایت، قصه‌ای داشته باشی که مال خود خودت باشد.

زمانی می‌رسد که کسی در دنیایت را خواهد زد.


سلام،

قصد بازگشت به وبلاگ‌نویسی را فعلا ندارم، ناچار شدم که بیام و اطلاع بدم هرکسی اینجا شماره‌ش رو داشتم و شماره‌م رو داشته لطفا بیاد و دوباره شماره‌ش رو در پیام خصوصی بده.

و اینکه جدا نمی‌دونم چرا فونت این وبلاگ انقدر اسفناک شده و درست هم نمی‌شه. اگر بعدها برگشتم حتما میزونش می‌کنم.

یاعلی.


قاب موبایل مزین به تصویر شرلوک عزیز را روی پیشخوان گذاشت و به انتظار ایستاد، هلهله‌ی محکمی، سکرانه تا بالای گلویم آمد که نگهش داشتم، دست بردم که برش دارم و بگویم همین لطفا، دست بردم که زیپ شخصیت‌دانم کشیده شد، آنجایی از هری پاتر، در سالن اسرار، گوی‌های پیشگویی روی زمین می‌افتاد، خرد می‌شد و هاله‌ی شبحین، نجواکننده، به بیرون می‌سرید، شبیه همان، زیپ شخصیت‌دانم باز شد و شبح‌ها دانه دانه بیرون ‌‌می‌آمدند، هر کدام چیزی نجوا می‌کردند و دود می‌شدند.

شبح اول به قاب نگاه کرد، اخم کرد، چشمانش را به سمت دیگری انداخت و دود شد و رفت. شبخ بعدی هم با دیدن قاب و عکس رویش، به من نگاه کرد، تعجب کرده بود و انگار کلمه‌ای در گلویش گیر کرده باشد نه می‌توانست بگویدش نه قورتش بدهد. با همان خفقان محو گشت. شبح سوم اما همان شبحی بود که در پرده‌ی اول خواست با تارهای صوتی من صدایش را برساند و جیغ بکشد از شادیِ دیدن شرلوک‌ش، چمک زد، بوسه‌ای فرستاد و رفت.

مغازه بوی شبح‌های اخمو و متعجب و خوشحال درونم را می‌داد، مثل همیشه از گزیدن عاجز شدم، قاب را پس دادم و تشکری جویده و بیروم زدم.

.

وسط هفته، صبحِ نو، نه غروب بود و نه پنجشنبه که مملو از آدم باشد، خودم بودم و او، سرم را روی شیشه‌ی سنگ مزار گذاشتم، روی مزار، یک شیشه‌ حائل بود، پر از رد موم شمع‌هایی از جنس خواهش دل مردمان. کمی گل‌های پرپر شده‌ی پلاسیده و چندتا شکلات آیدین. اولین بار بود که اینجا تنها بودم، اوین بار بود که خودم بودم. سرم را گذاشتم و به شمع‌های آب شده نگاه کردم، به دست‌هایی که شاید آن سویِ آخر امید به این سمت آورده بودشان، دست‌هایی که شاید کمی هم لرزیده‌اند، هقهقی، اضطرابی چیزی شاید، چشمانم را بر روی این همه خواهش بستم، پاهایم از آن مغازه‌ شهری، تا این کنج ساکت متضاد، دویده بودند. این یک کمی جا هنوز بوی شهر نگرفته بود.

علت اینطور پناه آوردن را دوباره تار و گم می‌یافتم، اصلا از قدیم اینطور بودم، روح پاره پوره‌ی بیچاره‌ی پر از کلمه‌م را بر می‌داشتم و به اینجا می‌آوردم، اما یک نسیم کوچک از همین حوالی کفایت می‌کرد، تا حرف‌هایم فراموش شوند، یادم برود برای چی آمده بودم و با گنگی بنشینم و سکوت دست بندازد دور گردنم. این حالت تسکین مقطعی را دوست نداشتم، دلم یک روانکاوی مفصل نیاز داشت، که بند بندهای این موجود را باز کند، زیرشان را جارو بزند، آت و آشغال‌هایش را بردارد و از اول پاپیونی گره بزند. از اینکه با یک بالون غصه و درد دل بیایم و کمی سبک برگردم در حالی که روح درب و داغان همان است که بود، گله داشتم. عصبانی بودم.

سرم روی مزار شبنم گرفته‌ بود، سعی کردم آرام آرام آنچه که در یک لحظه‌ی کوتاه قاب فروشی گذشته بود را برایش بگویم. نگذارم با آن مورفین کم ‌دوام، گولم بزند، از عکس شرلوک که قلبم را چلاند و اخم شبح اول و حرف بیرون نیامده‌ی دومی، از خوشحالی سومی، از مثل همیشه در انتخاب عاجز شدنم، از به سمت او پناه آوردنم، ریز ریز می‌گفتم.

که شاید شبح اول انتظار داشته عکس سردار یا جمله‌ی "مپندار که کربلا شهری است در میان شهرها" ببیند، شبح دوم، تعصب ادبیاتی‌ش شکفته و از من یک اثر ادبی طلب می‌کرد و شبح سوم اما که همان سکاندار تخیل و غصه بود، راضی از انتخابم دود شد.

برایش اعتراف کردم پیشامدی که در قاب‌فروشی رخ داد، تمام زندگی من است، همان جایی است که شبح‌های درونم اول‌ش باهم بحث می‌کنند، کمی بعد، صدایشان بالا می‌گیرد، این گیس آن یکی را می‌کشد و دیگری به صورت یکی دیگر مشت می‌کوبد، و من دوباره درمی‌مانم از انتخاب، سرشان جیغ می‌کشم و می‌روم تا مدت‌ها زیر پتو و در زندگی کردن را قفل می‌زنم.

همانجا ذهنم پل زد به حرف‌هایی که به من، به ما می‌گویند، که نطفه‌ی ما در تضاد بسته شده، ثبات نداریم، مسیر نداریم، سالک نیستیم، که یعنی من نمی‌توانم انقلابی باشم؟ ولایت چطور؟ حق ندارم هر شب برای اویی که دیگر حضور فیزیکی ندارد چانه‌ام بلرزد؟ که یعنی امثال من، حق ندارند حسین داشته باشند؟ در عین حال، ارتباط قدرتمندی با چیزهایی که خب، از نظر بعضی‌ها موجه نیست، متعلق به آنوری هاست، داشته باشند؟ روح مشترک را در خیلی چیزها دیدن و دنبال ردش رفتن شاید معصیت است. شاید خطای این مای همیشه ویلان همین است.

سرم روی مزارش بود و اجازه نمی‌دادم سرنگ مورفین آنی بر من تزریق کند، ریز ریز کلمه بر سرش می‌باریدم و حتی نمی‌گذاشتم او حرف بزند.

من آنجا بودم، بودم و نبودم، گریه می‌کردم، می‌کردم و نمی‌کردم، داد می‌زدم، می‌زدم و نمی‌زدم، پر چادرم نه در باد می‌رقصید و نه خانم نورانی‌ی سیب تعارفم کرد، نه باران بارید که اتفاقا خورشید از همیشه بیشتر بود. ولی من آنجا بودم و دخترکی در من، چه های هایانه می‌گریست و فریاد می‌زد، چه قدر سوک کلمه می‌بارید، نه فقط برای خودش، نه، برای آدم، برای انسان سرگشته‌ی معاصر. اشک‌هایش صرفا نمک غدد اشکی نبود، تاریخ بود.

من آنجا بودم، سرم همچنان روی مزار، سرد و مسکوت مانده، دختری در من به ناله رسیده بود، چشمانم اما کویر. شاید آن لحظه که به دختر می‌گفتم گریه کن، بشکاف خودت را، مورفینش را تزریق کرده بود که این گونه شبیه آدم‌های خسته از یک گریستن سخت، زیر پتوی گرم، مچاله شده، بودم. ولی حرف‌هایم را زدم. حرف‌هایی که فقط متعلق به من نیستند.

صرفا از خریدن یک قاب ساده شروع شد.

.

پ‌ن: این قصه واقعی نیست.


"من همونیم که تو نوجوونی مکبّر مسجد محلمون بودم، هر جمعه صبح، دعای ندبه می‌رفتم و تکبیرهای نماز جمعه‌م گوش کهکشانِ همسایه‌ رو سوراخ می‌کرد، قرآن رو از بر بودم و آخر شب‌ها خانواده با شلنگ از بسیج میاوردنم خونه، حالا عاقل شدم و هیچ کدوم از این چیزا به پوتینمم نیست و فهمیدم چه قدر جوگیر بودم ."

مدتی‌ست که سبک حرف‌های بالا بین جماعت تویتتر ژانر* شده است، هرکسی بسته به نوعی تجربه‌ی مشترک ( البته اگر اکثرش را برآمده از واقعیت بدانیم نه تخیل نویسنده‌ها) همان حرف‌های بالا را خُرده تغییری می‌دهد و منتشر می‌کند.

من فکر می‌کنم، این مسئله، خوراکی عالی برای یکی از اساسی‌ترین جامعه‌شناسی‌های اکنون ایران است. تعدادی از کسانی که چندان دنباله‌روی این ژانر شدن‌ها نیسند، در تحلیل یا مخالفت‌ش، تغییر کردن و ضعیف بودن یا حتی نان حرام خوردن را دلیل این اتفاق در ایران دانسته‌اند. من در مورد این‌ها نظری ندارم. جامعه‌شناس هم نیستم و ممکن است نظری که می‌دهم فاقد ارزش باشد. اما مدتی این ژانر را دنبال کردم و سعی کردم بی‌طرفانه فقط بخوانمش، به چیزی که رسیدم تغییر ماهیت نبود. ابدا نبود. من فهمیدم، دلیل، اینجا، اتفاقا تغییرِ شخصیت این افراد نیست، کاملا عکس‌ش است، این‌ها همانی هستند که از بچگی بار آمدند، در محیط خانواده و بعد هم در سیستم قالبیِ توده‌یی سازِ آموزش و پرورش تثبیت شدند. شخصیتی که از نظر روحی رشد درستی در خانواده نمی‌کند و بعد هم سیستم نمره‌یی حفظی مدرسه، تمام دستگاه فکر، اندیشه که ایجاد سوال می‌کند و به دنبال جواب می‌کشاند و جهان‌بینی او را می‌سازد و قوه‌ی خلاقیت، که شخصیت منحصر به فرد هر انسان را می‌شکفد را می‌کُشد، درش را تخته می‌کند و شخص در نازل‌ترین مرحله‌ی فکری زیستی خودش می‌ماند. خِرد مُرده، او از هر چیزی، ظاهر می‌بیند، خرد مُرده، او فقط به فکر سطحی‌ترین منافع است، خرد مُرده، او دنباله روی اکثریت است.

چشم، سطح می‌بیند، گوش، سطح می‌شنود، اطلاعات سطحی به مغز ارسال می‌شود و صرفا پردازشی سطحی کرده و احساس سطحی و فکر سطحی تنها ارزش افزوده‌ی او ست. سطحی گویی و سطحی اندیشی محصول نهایی این آدم است. در طی تمام این مراحل، فرد دارد از لحاظ سنی و حتی تجربی، رشد می‌کند، از نظر عقلی اما نه چندان. یک شخصیت منفعل بی‌ریشه‌ی تماما پوسته از او برجای می‌ماند. باد می‌شود راهنمای‌ش و جهت وزیدن‌ باد هم مقصدش. حالا با یک عروسک توفیری ندارد و می‌شود به راحتی چنین مغزی را استعمار کرد و در جهت منافع، از آن، بهره برد.

برگردیم به ژانر بالا، عرض کردم که افرادی با این تجربه تغییر ماهیتی نکرده‌ند بلکه همانی هستند که بار آمده، چرا که غالب این‌ها، صرفا یا به دلیل اینکه خانواده مذهبی بوده، یا در محیط مذهبی بودن برایشان نفع داشته ( نه صرفا نفع مادی.) یا اکثریت مذهبی بوده (دنباله روییِ صرف.)، پوسته‌ی مذهبی بودن روی خودشان کشیده و شاید حتی خیلی بیشتر از مومنان واقعی هم در زمینه‌ی احکام و متشرعات، فعالیت کرده باشند، حالا اما مذهبی بودن دیگر نفع سابق را ندارند و اکثریت هم کم کم تغییر جهت دادند، الان این شخص، که نه از روی اختیار، نه به دلیل مطالعه و عمری کاویدن و شنا کردن در اقیانوس سرگردانی، به ساحل مذهب رسیده بلکه به همان دلائل سطحی، روکش مذهبی بودن را داشته، حالا این روکش را کنار می‌زند و پوسته‌ی دیگر می‌یابد. که باد همان باد است و حرکت در جهت وزیدن هم همان.

اگر قبلا از دین و انقلاب حمایت می‌کرده حالا غرب را عاشق است، یعنی نه شرق و ریشه و دین و ایران را می‌شناسد و نه حتی سیر تاریخی فلسفی غرب را. الان اگر آمریکا را در حد لیسیدن می‌پرستد، حتی آنجا را هم نشناخته و الان هم فقط یک پوسته‌ی غرب پرست شده.

مسئله بر سر این نیست که چرا دیگر اعتقادات سابق را ندارد، چرا غرب می‌پرستند یا حتی بلعکس، اصل، اینجا حداقل برای من، مرگ خرد و به دنبالش از بین رفتن هویت و ریشه و اصالت است. یعنی اگر چیزی هم هستی، چه مذهبی چه جمیع تفکرات، خودت انتخابش کرده‌یی؟ پاسخ سوالات و تفکرات و مطالعاتت تو را به این جهان‌بینی رسانده؟ اصل، برای من این‌هاست.

*کسانی که اهل رسانه‌ی توییتر هستند، آگاهند که ژانر شدن یک موضوع یعنی چه، اما برای کسانی که اهل‌ش نیستند، توضیحکی بدهم: مثلا، شخصی، در توییتر، راجع به تجربه‌ی شخصی خود یا کسی دیگر نسبت به موضوعی مشخص می‌نویسد، به دلیل رایج بودن آن تجربه، دیگران هم تجربیات خودشان را در مورد همان موضوع، بیان می‌کنند و به اصطلاح، موضوعی بین جماعت توییتر، ژانر می‌شود.


خانم جین ایر عزیز،

اوه نه،

خانم جین راچستر عزیز

خوشحالم که با نهایت ادب و تواضع خدمتتان عرض کنم که خواندن زندگی شما برای من وقت گذراندن در یک عصر پاییزی برای فرار از روزمرگی یا سرگرم کردن افکار جهت از یاد بردن اندوه و مشکلات نبود، که خب البته اولش برای همین چیزها خودم را درون زندگی شما پیدا کردم اما بعد دیگر شما بودید که دست من را گرفتید و تا آخرش بردید. باید از شما تشکر کنم، برای چه؟ خب معلوم است، شما می‌توانستید این زندگی را برای خود و آقای راچستر و نهایتا بچه‌هایتان و آدل نگه دارید و با مردم شریک نشوید، اما شما جین ایرید و قلب شما چنین اجازه‌ای را نداد و با منتهای بخشندگی جاری در روحتان، پنجره‌ای رو به دنیایی که ساختید برای ما گشودید. پس اجازه دهید جهت قدردانی، از همین راه دور دستان شما را به گرمی بفشارم.

شاید دلتان بخواهد بدانید که از چه جهتی زندگی شما برای من چنین ارزشمند و گران شده است، خب، توضیح دادنش خیلی سخت است، انگار بخواهید برای پیدا کردن روح، سینه را بشکافید و نیابیدش در حالی که آن روح در سراسر آن سینه پخش شده، وجود دارد اما نه قابل دیدن و خیلی دشوار می‌‍شود توضیحش داد. شاید آنجایی که مقابل آقای راچستر گفتید که با جسمتان حرف نمی‌زنید بلکه این روح شما است که مقابل روح او قرار گرفته یا شاید هنگاهی که آقای راچستر به شما گفت که احساس می‌کند رشته‌ای از زیر دندان چپش به رشته‌ای در همان نقطه از شما وصل است و اگر این رشته دریده شود، قلبش سخت مجروح خواهد شد و چند جای دیگر قصه‌تان، شاید در این لحظات، رشته‌ای هم از درون روح من جسم را شکافت و به این قصه دوخته شد طوری که هر بار که وارد زندگی شما می‌شوم، از همان لحظه‌ای که زندایی رید در اتاق دایی رید مرحوم حبستان کرده و می‌لرزید، کنارتان می‌نشینم و دستان شما را می‌گیرم، تمام لحظات، تمام لبخندها و اشک‌ها را شریک می‍شوم که در اصل شما چنین اجازه‌ای داده‌اید به هر جهت سخت است از دلیل اتصال روح‌ها گفتن و از وصل شدن به قصه‌ها صحبت کردن. همانطور که گفتم، توضیح دادنش چنان بر من دشوار است که انگار از یک لیوان توقع رقصیدن داشته باشیم، همانطور که ذهن‌های تخیل‌گر توانایی رقاصندن لیوان را دارند، توانایی فهمیدن و لمس آنچه که می‌گوییم را نیز خواهند داشت. که شما قطعا متوجه‌اید.

خب شما مسولیت‌های بی‌شماری دارید و نامه‌ی من نباید از این طولانی‌تر شود، امیدوارم حال آقای راچستر و فرزندانتان خوب باشد و سلام گرم من را به آنها ابلاغ کنید.

دوستدار شما

ف.س.ح

.

+ فکر می‌کنم دیگه بعد از چندبار خوندن رمان جین ایر و دیدن فیلم و سریالش، باید جهت فرایند پاشیدن گرد امید و شادی به زندگی، کتابش رو برای خودم کادو بخرم.

 


 

 

بسم الله
بالاخره این نشست کوفتی تمام شد. از من می‌پرسید کدام نشست کوفتی؟ ممنون که اهمیت دادید. در مدت نوشتن بدجوری نگران این بودم که تک جمله‌ی بالا کنجکاوی کسی را قیلی ویلی نکند. نشستی جدی با ابعاد وجودی. تک تک شخصیت‌های شرکت‌کننده، بعد از ساعت‌ها گفت‌و‌گوی بسیار طولانی، سه بار با مشت پای چشم هم یادگاری کاشتن، انگشت همدیگر را گاز گرفتن، کمی عشوه آمدن و چرخاندن تخم چشم در کاسه و در پایان یک گیس کشی اعلا ( اینجا کلاه گیس مادربزرگ از سرش کنده شد و برای اینکه کار بیخ پیدا نکند، انقلابی را فرستادیم برای وساطت.) به جمع‌بندی خوبی رسیدند. اینجانب، به عنوان سخنگوی این نشست، مسئولیت ابلاغ نتایج آن را به جامعه‌ی جهانیِ شخصیت‌های درونی عهده‌دار شده‌م. از پروردگار که قطعا صبر زیادی دارد که میلیون‌ها سال است ما را تحمل کرده، تشکر می‌کنم و از او می‌خواهم کمی هم از این صبر به بنده دهد که بتوانم تا پایان خط زندگی، این شخصیت‌ها را با رویی خوش تحمل کنم.
و حالا متن بیانیه‌ی نهایی نشست. ما ابعاد وجودی این بشر ( من رو می‌گن.) با تمام اختلافات نظری که همیشه و همه جا و در مورد همه چیز و همه کسی داشته‌ییم، و به دلیل شُل بودن درِ شَک‌دان این دختره، نسبت به همه چیز و همه جا و همه کس و همه چیز همواره در قعر چاه شبهه برای خودمان وقت تلف می‌کردیم، در مورد یک مهم، به توافق نسبتا خوبی دست یافتیم:
که آقا این بشر متعصبه. توانایی دیدن و درک نقاط ضعف آثار محبوب‌ش رو نداره. بلد نیست. ولش کنید. به درد ارتقاء سطح کیفی نمی‌خوره.
والسلام.
(خب حالا می‌تونید چسب دهن کمالگرا رو باز کنید که هرچه قدر خواست جیغ بکشه.)
بعد از رمان ره‌شِ امیرخانی، وقتی با آدم‌هایی مختلفی راجع بهش بحث کردم، متوجه شدم که همیشه رنگی از تعصب در دفاعیه‌هام بوده، پس تصمیم گرفتم صادقاته اعتراف کنم که بله من در مورد جهان شخصیم و چیزهایی که به بخشی از جهانم تبدیل شدند، یا درست‌ترش بکنم و بگم جهانم رو ساختن غیرت شدیدی دارم و حقیقتا نمی‌تونم کنار بذارمش و با عینک یک متنقد متخصص به دور از تعصب، آن اثر را آنالیز کنم. پس اگر به نقد فقط به جنبه‌ گفتن نقاط ضعف اکتفا کنیم بنده اهل‌ش نیستم و توان‌ش را ندارم. این بخش یا در من نیست یا باتری‌ش تمام شده‌. ولی در مورد شرح و توضیحِ لایه‌های قصه، می‌توانم برایتان ساعات‌ها وراجی کنم. مفاهیم‌شان را بالای و پایین کرده و دیوانه‌وار راجع بهشان تخیل بگسترم یا قصه‌های زیر لایه‌یی و پیشینه‌یی بسازم و از این مدل‌ها.
این هم به نوعی نقد است. اما جنبه‌های ضعیف یا منفی اثر کم‌رنگ شده.
و این فقط در مورد آثار یا شخصیت‌هایی است که در ترین‌های جهانم جا خوش کرده‌ند. بهترین، محبوب‌ترین، شیرین‌ترین.
البته حرف این پست اصلا قرار نبود بیش از هشتاد درصدش راجع به اهمیت نقد و جایگاه ذکر نقاط ضعف برای بهبود سطح کیفی اثر و اینکه من نمی‌توانم آثاری که در کفه‌ی اولیای من هستند را اصلا بد ببینم چه برسد به ضعیف بودن. ولی شد و پست بیشترش در این باره وقت تلف کرد. صرفا خواستم بگویم که اگر از کتابی، فیلمی، آدمی چیزی در حد بمب، باله می‌رقصم و هنجره می‌ترکانم ولی برای شما فقط یک اثر معمولی یا ضعیفی‌ست، به دلیل تفاوت نگاه و سلیقه است یا همین مسئله‌‌ی تعصب بنده. پس با من بحث نکنید :دی
و اما نیم‌دانگ (حقیقتا پست قرار بود در مورد ایشون باشه ولی خب آکنده از من شد!)
کتاب نیم دانگ تازه‌ترین اثر رضا امیرخانی سفرنامه‌ی او به کره‌ی شمالی است. قطعا نام امیرخانی و کره‌ی شمالی برای خریدن کتاب کافی بود. برای بنده که بود.
نیم دانگ شیرین است، متصل به همان شیرینی جانستان و داستان سیستان. و به کسی که در مورد کره‌ی شمالیِ دربسته‌ی مرموز چیزی نمی‌داند وسعت و زاویه‌ی دید خوبی داد. طنز قلم امیرخانی هم که امر غریبی نیست. هنوز هم به قسمت‌هاییش یک ربع می‌خندم. به طور کلی من که با خواندن قلم امیرخانی (فرم) و درونمایه‌ی کتاب و یک نگاه تازه/ تجربه‌ی تازه (محتوا) یک جان به جان‌هایم افزوده شد.
تحلیل‌های امیرخانی و گاهی گریز به وضعیت ایران از حیث نقطه‌ی اشتراکی به نام تحریم انصافا خوب بود و شاید بیش از خوب و حرف و فکرهای پیچنده‌یی درون ذهنم راجع بهشون شناور شد که شاید قابلیت پست جداگانه رو داشته باشن.
تذکر: بهتره قبل از شروع کتاب، کمی درمورد کلیات کره‌ی شمالی اطلاعات داشته باشید. از همین گوگل خودمان. صرفا جهت درک بهتر و ملموس شدن.

و دست آخر هم همون انسان کره‌ی شمالی براشون ساندویچ خرید :)))


روز نمی‌دانم چندم قرنطینه، کتاب‌های نخوانده، فیلم‌های ندیده، قصه‌های نوشته نشده، کلاس‌های مجازی‌یی که از فردا شروع می‌شوند و درس‌های تار عنکبوت بسته و لیوان‌هایی که تهشان زرد شده و گوشه‌ی اتاق پخش و پلا هستند. در حالی که رادارهایم حساس به صدای موتور شده‌ند چرا که هر لحظه منتظرم کتاب‌ها برسند، به مامور پست و سلامتیش هم فکر می‌کنم و اینکه اگر دور از جانش دقیقا در مسیر رساندن مرسوله‌ی من کرونا بگیرد چه و تقصیر من است و و افکارم را اشک و آه باران می‌کنم. یه کم آن طرف‌تر این فکرها به قول داگلاس آدامز، به زندگی، جهان و همه چیز هم فکر می‌‌کنم و می‌فهمم که نیاز دارم دستی به این انبار بایگانی بکشم و پرونده‌هایی که به صورت دنباله‌دار فضای مغزم را اشغال کرده‌ند را از انباری ذهنی بیرون بکشم و در اینجا بنویسمشان.

بین پرونده‌های مختلف، قدیمی‌ترین و سنگین‌ترین‌ش که هنوز هم در جریان است را بر می‌دارم. بله، این پرونده به من و خدا مربوط است. کهنه بودن این پوشه‌ها و زرد شدن اطراف کاغذهایش به قدمت این آشنایی اشاره می‌کند. بالاخره خیلی قبل‌تر این این ور، به هم معرفی شده بودیم.

پ‌ن‌: کمی برای خدا احترام قائل باشید و موقع خواندن‌ش خمیازه نکشید.

.

خاک روی پرونده را با گوشه‌ی لباسم می‌گیرم و بازش می‌کنم. آخرین صفحه، خالی است. صفحه‌ی قبل، خدا سرفه می‌کند و من محلش نمی‌گذارم. صفحه‌ی قبل‌تر، من در حال اشک ریختن هستم و خدا بهم دستمال می‌دهد. تا حدود یک سال قمری، صفحات به همین روال هستند. یا خالی یا یکی دو جمله در نهایت سردی و نخوت طرفین که هیچ‌کدام قصد ندارند از مواضع خود کوتاه بیایند.

دارم فکر می‌کنم چه شد که رابطه‌ی من و خدا به این جا رسید. یک سال است که من و او به بن‌بست خورده‌ییم و با یکدیگر در قهر به سر می‌بریم و کاری به کار هم نداشتیم تا امروز. نه اینکه قبل‌ش همه چیز نایس و صورتی بوده باشد نه! گاهی بحث‌هایی پیش می‌آمد و برای خودمان مشکلاتی داشتیم ولی نه انقدر فجیع. شاید از راهیان نور نرفتن اسفند قبلی نه قبلی‌تر این زخم‌ها‌ی کهنه سر باز کردند. آن‌ها اول سرخ شدند، بعد کم کم دهانشان باز شد و یک شب فوران کرد. اتاقم تبدیل به استخر خون شده بود. بابا نگذاشت بروم راهیان. چه قدر دست به دامن آقای هادی شدم. کلی به آقای چمران و رفقایش التماس کردم. حتی نذر نانی هم جواب نداد. (عجیب بود چون نذر نانی معمولا کار می‌کرد.) و خب بابا راضی نشد و نرفتم. چه شب‌ها که بیدار می‌نشستم تا بابا ناگهان با اشک و آه از خواب بپرد و به اتاق من بدود و در حالی که مرا گرفته و با شدت گریه می‌کند بگوید که هر طور شده باید او را ببخشم و با اولین قطار خودم را به جنوب برسانم. ولی خب مشخص بود که مرزبندی فانتزی ذهنی من زیادی با زندگیِ واقعیِ علت و معلولی قاطی شده بود و بابا نه خوابی دید و نه هاله‌ی نور و صرفا با یک سری دلائل که برای خودش کاملا منطقی بود مجوز نداد. جریان زخم‌ها دقیقا برای همان روزهاست. یک مشت زخم کهنه که فکر می‌کردم خوب شدند در حالی که تمام این مدت با قیافه‌ی مظلومِ قرمز داشتند مرا گول می‌زدند ناگهان پاشیدند و من را هم زیر آن خون‌ها و عفونت‌های بوگندو غرق کردند. تا صبح نشستم روی میز و زخم‌هایم را مثل گرگ لیس زدم و زوزه کشیدم. البته توی دلم. و به خدا گفتم می‌خواهم مدتی درست مثل خودش تنها باشم و لطفا اگر امکانش هست کمی دست از سرم بردارد تا ببینم تکلیف این رابطه چه خواهد شد. از همان ماجرا صفحات خیلی سرد و مکالمات، زیادی رسمی شدند. ولی باز هم دلیل اصلی این نبود. باید پرونده را بیشتر ورق بزنم.

ورق می‌زنم و عقب‌تر می‌روم. عقب‌تر، بازهم عقب‌تر و از تمام بیست و سه سال طی شده از تایم لاین عبور می‌کنم. ورق می‌زنم و به ابتدای آن می‌رسم. جایی که کاغذها جنس عجیبی دارند و از سفیدی به نارنجی رسیده‌ند.

فصل پیش از جنینی.

من و خدا همیشه سر جریان دمیدن روح باهم جر و بحث داشتیم. یعنی محض رضای خدا نمی‌شد قبل از تمام مراحل اَبَر آفرینش انسان، فقط یک بار هم نظر خودم را می‌پرسید؟ شاید اصلا لازم نبود انقدر خودش را به زحمت بیندازد. حرف آخر او در این مرافعه این است که من تمام قصه را بهت نشان دادم و خودت پذیرفتی به من چه؟ ولی من حتم دارم کل این داستانِ نشان دادن تایم لاین زندگی با ریز جزییات یک کلک هنرمندانه به نظر می‌رسد در حالی که او صرفا برداشته یک چیز کامل بی‌نقص به اسم هدف نهایی از خلقت و آخرین آپدیت ورژن انسان گذاشته جلویم و وقتی ازش پرسیدم مراحل رسیدن به این ورژن چیست کمی سرفه کرده و گفته چیز خاصی نیست. تو فقط می‌روی آن پایین، مثلا شب‌ها چشم‌هایت (اشاره به چیزی که حتما اسمشان چشم است.) را می‌بندی و می‌خوابی و صبح‌ها (همان اشاره) آن‌ها را باز می‌کنی و فقط یک کم زندگی و از این جور چیزهای خیلی خیلی ساده بعد بر می‌گردی پیش خودم. در حالی که به من نگفت مرا به جایی پرت کرده که لایه‌ی اوزونش سوراخ است و قیمت یک جلد کتاب جین آستن سر به فلک کشیده. می‌بینید؟ پس اگر همان ابتدا نظرم را پرسیده بود زحمت تمام این کارها به گردنش نمی‌افتاد.

در مورد نحوه‌ی برگشتن از او سوال پرسیدم و طبق معمول تک سرفه‌یی کرد و گفت چیزی نیست، مثل بو کردن است! در مورد مدت زمان زندگی در زمین هم سرفه کرد و گفت چیزی نیست فاصله‌ی دو انگشت دستت (اشاره به چیزی که اسمش دست است و از آن هم مانند چشم دو تا دارم.) است.

بالاخره تمام و کمال آماده‌ی پرت شدن به زمین شدم و تا زمان رسیدن، در مورد زندگی، جهان و همه چیز با خدا گفت و گو می‌کردیم که البته و متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه چیز دیگری یادم نمانده و در پرونده هم به آن اشاره نشده. نکته‌ی جالب: این فصل در صفحه‌ی چهل و دو به پایان رسیده!

.

پ‌ن‌: نکنه یکی پاشه بیاد جواب این سوالات رو بده و من رو هدایت کنه؟ این زبان جهان شخصی و فردیتی منه و امیدوارم سوءبرداشت نشه.


   

 

I can live alone, if self-respect, and circumstances require me so to do. I need not sell my soul to buy bliss. I have an inward treasure born with me, which can keep me alive if all extraneous delights should be withheld, or offered only at a price I cannot afford to give.

من توان تنها زیستن را دارم اگر مناعت طبعم و شرایط چنین سرنوشتی برایم بخواهند به آن تن خواهم داد و هرگز محتاج فروختن روحم برای کسب اندک سعادت دنیوی نخواهم شد. من صاحب یک گنج درونی هستم، با من زاده شده و اگر تمام لذت‌های جهان از من دریغ شود و یا با بهایی بر من ارزانی شود که توان پرداختش را ندارم، آن گنج کوچک شخصی، مرا ایمن نگه خواهد داشت. .
جین ایر
✒ شارلوت برونته
مینی سریال جین ایر  ۲۰۰۶
فیلم جین ایر  ۲۰۱۲
.
پ‌ن: سلام و عیدتون مبارک. تصمیم گرفتم هر پنج‌شنبه البته اگر همچنان قلبم بتپه و خون رو در رگ‌هام پمپ کنه یکی از اثرهای ارزشمند برای خودم ارزشمند! رو اینجا بذارم.
پ‌ن۲: جین ایر و آثار کلاسیکی مثل کارهای جین آستن، خیلی بیشتر از تصور ما در مورد انسانند. در مورد زندگی واقعی. روابط انسانی و کنکاش افکار و روان یک آدم. صرفا رمنس‌های گوگولی و هپی اند نیستند و همین، سبب ارزش اون‌ها می‌شه.
پ‌ن‌۳:  از جین ایر حدود هفت تا هشت فیلم و یکی‌دو سریال اقتباس شده. بینشون این دو تا کیفیت بهتری دارند.
پ‌ن۴: ببخشید بابت ترجمه‌‌ی قسمتی از کتاب که کمی با ترجمه‌ی اقای رضایی فرق داره و خب خودم اینطوری بیشتر دوستش دارم.
.
#پنج‌شنبه‌های‌صورتی


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها