بسم الله.

سه روز بود فقط.

در قد و اندازه‌ی نخود که بودم، سواد و این چیزها سرم نبود، می‌دیدم که مامان و برادرها یک کارهای عجیب غریبی می‌کنند، مبل‌ها را بر می‌داشتند، پشتی‌های قرمز دورتادور خانه می‌چینند، تلفن را به اتاق بغلی می‌برند، تن دیوارها سیاه می‌پوشانند و پرچم‌هایی که رویش با خطوط درشت و سبز و طلایی چیزهایی نوشته، میخ در و پنجره می‌کنند، مغز کنجکاوِ کودکم می‌فهمید یک اتفاق خارج از دایره‌ی روزمره افتاده است. من نخودی بیش نبودم اما این سه روز را دوست داشتم، کودکانه دوست داشتم، همین که صبح‌ها و ظهرها و شب‌هایش مثل صبح‌ها و ظهرها و شب‌های دیگر نبود برای نخودهاهم عالمی هیجان و خوش‌بگذرانی داشت.

سه روز بود فقط. این اتفاق خارج از دایره‌ی روزمره را می‌گویم.

خانم‌هایی می‌آمدند، همان‌جا سرپا با چشم‌های درون مثلثی از چادرشان خانه را سیر می‌کردند و در نقطه‌ی باب میل، می‌نشستند. فقط هم خانم‌ها نبودند، مردها هم برخلاف روضه‌های خانگی، در روضه‌ی خانه‌ی ما جای داشتند. برادرها فقط طبقه‌ی پایین را سیاه نمی‌کردند، طبقه‌ی بالا هم از این رخداد خارج از دایره‌ی روزمره سهمی داشت. سید مهدی، برادر دومی، روز قبل از روضه اکو و باند و بساط پخش صوت را به ودیعه می‌گرفت و می‌آورد برای خانه.اوائل که نمی‌دانستم این مستطیل‌های سیاه و بزرگ که در هوا ایستاده‌اند چیست، بعدا فهمیدم.

سه روز بود فقط.

خانم‌ها که می‌آمدند و چای در استکان و نعلبکی (بابا عاشق نعلبکی است و مدافع سرسخت آن)جلوی رویشان بود و منتظر بودند، انگار یک واقعه‌ای در همین چند دقیقه رخ خواهد داد، بعضی‌ها حتی دستمال‌هایشان آماده بود، هنوز سخنران نیامده، نوحه‌‌ای را کنار میکروفون می‌گذاشتند، اغلب محمود کریمی بود، به عزیزم تو خیلی جوانی که می‌رسید، همان اندک جمعیت بلافاصله چادرشان را روی سر می‌کشیدند و لرزش‌هایی از گریه شروع میشد. اوائل همان کنارها می‌نشستم، حتی قاطی بچه‌های مردم نمیشدم. همیشه می‌گفتند دختر ملیحه خانم خیلی خجالتی و ساکت است.

نگاهشان می‌کردم، بچه‌هایی که خستگی را بغل گرفته و چادر مادرشان را می‌کشیدند که برویم. گاهی گوش می‌دادم. یکی دو نفر از دوستان بابا نوحه می‌خواندند، یک آقایی هم که یحتمل در بچگی آرزوی مجری گری را داشته اما وصالی صورت نگرفته هم می‌آمد و در بین هر برنامه، صحبتی می‌کرد. روضه‌های ما جای خوش‌صداها و معروف‌ها نبود راستش. بابا اینطور می‌خواست. یک جورهایی جای برآورده شدن آرزوی آقاهاهم بود. به قولی، دلی بود. یعنی چیزی بود که روی دل بنا شده بود، زمینش دل بود، دیوارهایش دل، آسمانش هم دل.

سه روز بود فقط.

عجب خطای پررنگی، دارم فعل گذشته روی اتفاقی که همچنان هم رخ می‌دهد، می‌کشم. انگار کن ماه شب چهارده را در شب سی کنیم، خطای غلطی بود! یعنی خیلی خطا بود.گمانم بیست سالی بشود این سه روز خارج از دایره‌ی روزمرگی که در زندگی‌امان جاری شده.

سه روز است فقط.

روضه‌های خانگی فاطمیه، سه روز است فقط. هم خانم‌ها و هم آقایان. هنورهم همان آقای مجری و دو دوست بابا هستند و برادرها و البته من.

نه اینکه روضه‌های هرساله برای خاطر نذر باشدها،نه، بابا دوست ندارد از ترس نذر و پس گرفتن حاجت توسط حضرت دلدار برای خانم مادر روضه بگیرد. این سه روز هر ساله، یک توافق نانوشته‌ی خانوداگی است. حالا بگوییم برکت، بگوییم بتن‌ریزی هرساله به اسکلت دل‌مان.

سه روز فاطمیه که برسد، حتی مبل‌ها و در و دیوار هم منتظر یک اتفاق هستند.

من اما،

قبل‌ها نه، رشته‌‌ای به این سه روز وصلم نمی‌کرد، نهایتش باید سه شب لای مبل‌ها و میز تلوزیون می‌خوابیدم، دو ساعت هم با لباس سیاه بین مردم قند و دستمال کاغذی پخش کنم. نه، برایم جز آن لذت کودکانه، هیچ ذوق و وجد دیگری نداشت این سه روز. می‌گفتم یک تعدادی می‌آیند و می‌نشینند و دردهای خودشان را لای درد عظیمی  لقمه می‌کنند، کمی گریه و روی پا زدن و دستمال خیس کردن، مرحله‌ی آخر هم رفتن سی زندگی. می‌گفتم وقتی هیچ تغییری رخ نمی‌دهد، هنوزهم همان روتین پر از گناه گذشته از نو استارت می‌خورد، این روضه چه حاصل. خانم برای ما رفتن، چرا کسی از این‌چیزها نمی‌گوید؟ چرا کسی نمی‌آید از انقلاب و مسیری که فانوسش را حضرت مادر روشن نگه‌ داشته‌اند حرفی نمی‌زند؟ شاکی بودم. اما خب کاری هم نداشتم.

امّا

این امّا را محکم و جدی بخوانیدها، امّاییست که ادکلن تحول زده است. امّای ساده‌ای نیست.

امّا دو سال است، یعنی با امسال میشود دوسال که آن افکار منور زده را ریخته‌ام دور. به قول ننه، همه چیز به قاعده‌اش. حالا روضه برای من سه روز خوابیدن بین مبل‌ها و پخش کردن دستمال کاغذی نیست. سه روز از دنیای کاغذی بیرون آمدن است. سه روز به وسع یک مور به آرمان نزدیک‌تر شدن است. شایدهم سه روز بتن‌ریختن به اسکلت دل.

گفتم این سه روز، مردم گریه‌اشان را بکنند، من هم می‌کنم. لازم است. ولی اگر حرفی، ایده‌ای، برنامه‌ای دارم، گله و شکایت را غرغر نکنم. بلند شوم. کاری کنم. دوست داشتم یک مراسم روضه، آدم سازی کند، عقل و دل را همزمان به کارگیرد، اندیشه و اشک را همزمان جاری کند.  وقتی می‌گوییم درد پهلو، از چرایی این رخداد هم صحبت کنیم. البته ایده‌ها بسیاراست وهمت‌ها کم.

ایده‌های زیادی برای هدفمند کردن یک مجلس روضه است، ولی فعلا نمیشود عملی‌شان کرد. این شد که روی آوردم به بچه‌ها.بچه‌هایی که خودم در بچگی می‌دیدم و می‌فهمیدمشان، که وحشت گریه‌ی مادر و دو ساعت کنج نشینی در دلشان نماند. طفلک‌ها خسته نشوند، بدشان نیاید از روضه‌ی مادر. چندسال بعد، بزرگ‌تر که شدند، اسم روضه آمد، یک تصویر سیاه و خسته نیاید جلوی چشمانشان.

سال گذشته، وقتی دیدم کلی داوطلب برای پخش دستمال کاغذی و جمع کردن استکان‌های خالی داریم که اتفاقا خیلی هم از من بهتر این کار را انجام می‌دادند، دست بچه‌های مردم و نوه‌های خودمان را که پراکنده و افسرده هر کدام کنار چادر سیاهی کز کرده بودند را گرفتم، به اتاق بردم. نقاشی و قصه تمام توانم بود. ریختم روی دایره. خجالتی‌ها را صدا کردم و ملحق به جمع شدند. اینطور نبود که بگویم دست مریزاد دختر، عجب انقلابی کردی، ولی همین که یک قدم برداشتم کفافم می‌داد.

امسال اما باید در همان سمت آشپزخانه‌ای می‌ماندم، غصه‌ی بچه‌ را داشتم که دیدم بچه‌ها نیازی به من ندارند. جمع شدند و به اتاق رفتند. گاهی سرک می‌کشیدم. نباید کسی تنها می‌ماند.

-مطهره سادات برو دست اون دختر روسری آبی رو هم بگیر ببر اتاق.

دلم نمی‌خواست بچه‌ای از قلم بیفتد. خودم را در آنها می‌دیدم. که چرت می‌زنند.

.

روضه‌های خانگی ما، سه روز است فقط. خانم‌ها دردهایشان را لای درد پهلوی بانویی می‌پیچند. گریه‌های برکت‌زا نور می‌پاشد به خانه. به دل‌ها. به همه چیر. حتی اشیاء. مجری با شوق قشنگی حرف می‌زند، همین که دلش با اجرا برای چهل، پنجاه نفر خوش میشود و عشق می‌کند، کافی‌ست. صدای اکوها را کم کم کرده‌ایم.مبادا دلخوری پیش بیاید. خرما و چای استکانی و دستمال به قاعده توزیع میشود. کسی پذیرایی نشده بیرون نرود. و بچه‌ها، بچه‌ها دیگر هر کدام کنجی ننشسته و مشغول چرت زدن نیستند.

نتوانستم کاری کنم اشک و اندیشه ماحصل روضه‌ی خانگی‌امان شود، ولی از حالا در فکرش هستم و مصمم‌تر برای اجرا.

.

شبی، داغان‌ترین حالت ممکن را تجربه می‌کردم، ماه هم کامل بود آن بالا، رفتم سراغ فولدر مداحی، چشمانم را بستم و دستم را روی یکی از ترک‌ها گذاشتم. حاج محمود کریمی بود که می‌خواند عزیزم تو خیلی جوانی بمان، صبح روز فاطمیه بود که با رفیقم تصمیم گرفتیم راهیان نور برویم. حالا هم اولین پست وبلاگم را با حضرت زهرا شروع کردم. اصلا قصدش را نداشتم از این سه روز روضه‌ی خانگی بنویسم. روزی بود. آن روز به همان رفیقم گفتم انگار همه چیز به حضرت زهرا ختم میشود، امروز می‌گویم همه چیز از حضرت زهرا آغاز میشود و به ایشان پایان می‌رسد.

سلام خانم مادر، سلام ماه این مسیر پر از سنگلاخ.

.

علی یار (:


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها