تاریک بود. خسته و گرسنه، اسیر خیابان‌ها بودم. چکمه هایم تا زانو درون لجن‌ فرو رفته بود. دست و روی چرک، ناخن‌های کبره بسته، گیس‌های وز شده در صورت. همینطور درمانده و تنها گشت می‌زدم. وحشت سردی تمامم را بغل گرفته بود و ول کن نبود. شب در چنین حالتی برایت فقط شب است و دیگر خبری از آن زیبای اساطیر درون شب نیست. منِ فراری از خورشید در آن اوقات، دنبالش می‌گشتم. وهم بود که نواخته میشد. هیچ دری نمانده بود که نکوفته باشم، هیچ اسمی نبود که صدا نزده باشم، هیچ راهی نبود که نرفته باشم. تمام درها با شنیدن صدای پای من کلونشان انداخته شد، پنجره‌ها به محض دیدن سایه‌ام پرده‌هایشان را می‌انداختند و چراغ‌ها را خاموش می‌کردند. کسی پناهم نداد.

خیس، کثیف، خسته و گرسنه پاهایم را روی سنگفرش‌های سفت می‌کشیدم و می‌رفتم. دور، یک جایی، هنوز درش را کلون نینداخته بودند و پرده‌هایش جمع شده بود و فانوسش کور سویی داشت. اولش گفتم ولش کن این‌ها هم راهت نمی‌دهند، تو کثیفی و بوی بدی می‌دهی. ولی خب گرسنه بودم و دلم گرما و خشکی می‌خواست. جلوتر رفتم. جلوتر، باز هم جلوتر. کلونی انداخته نشد. جلوتر رفتم. پرده‌ها را نکشیدند و فانوس‌ها را خاموش نکردند. در زدم. جای سیاهی دستم روی چوب در لک انداخت. صدای قدمی آمد و پشت در توقف کرد. پرسید:

_کیستی؟

_ هیچکس، ولگرد کثیفی دنبال کمی غذا و جای خواب. راهم می‌دهی؟ گوشه‌ی طویله هم کفایت می‌کند.

در باز شد. راهم داد. فانوسی در دست داشت که عجیب می‌تابید.

حمام و لباس خشک، غذا و آب، جای خواب اما نه در طویله، در اتاق میهمان کنار شومینه‌ی هیزمی. تمیز و خشکم کردند. روی پاهای ضمخت و مجروحم، کمی داروی گیاهی گذاشتند و بستند. کسی آمد و موهایم را شانه کرد و بافت. یک نفر هم روی سرم دستمال خیس گذاشت برای رفع تب.

مدتی را آنجا ماندم.اما به هرجهت بایست می‌رفتم. انگار آنجا فقط برای مدت کوتاهی حقیقت داشت. انگار لباس و کفش سیندرلا بودند که راس ساعت دوازده غیب می‌شدند. برای ساخت زندگی برایم وسیله تهیه کردند و مجدد به شهر فرستادن. اما من هنوز همان ولگرد ماندم.

لباس‌ بنفش و کفش سفید براقم چرک شدند. صورتم سیاه شد. زیر ناخن‌هایم کثافت جمع شد و پاهایم تا زانو درون لجن رفتند و بوی گند گرفتم.

دو سال بعد، در حالی که سرمایه را از دست دادم، افتضاح بالا آوردم، دوباره خسته و خیس و گلی به سمتشان رفتم، هنوز دارم کلون در را می‌کوبم. فعلا که در راه باز نکرده‌اند.

.

قصور از آن همین ولگرد است. حکم را صادر کنید /:

.

سپس افزود:

دوباره برگشتم به دوران سخت گریه کنی، نه اینکه بنشینم همش گریه کنم، نه، گریه کردنم نمی‌آید و دوباره تا مدت‌ها قرار است نقش روح سرگردان خانه را بازی کنم. چون وقتی گریه نکنم باید راه بروم و به همه جا خیره باشم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها