سال پنجم دبستان را سال نکبت اسم گذاشتم که حالا بگذریم ز چه روی، اما یک تکه از این نکبت به عید غدیرش است، نه به خود غدیر، به کاری که در غدیر کردم، یادم است، پررنگ و خوانا هم یادم است، مامان و بابا مکه بودند، روز قبل از عید، نه، دو روز قبل از عید، معلم زیبایی که اتفاقا علت همین نام گذاری سالم شد، با سوال چه کسی سید است آمد و من و یکی دیگر دست بلند کردیم. یادم است، ذوق داشتم تا زودتر بگوید چه هدیه‌ای برایمان گرفته، ذوق داشتم که چند روز قرار است به جای ملیکا ملیکا گفتن‌های خانم معلم زیبا، فاطمه سادات جان، خروجی زبانش شود. اما خب، آمد و گفت، برای غدیر میوه میاورید؟ ذوقم که همانجا خشکید اما جایش رابین هود درونم بیدار شد که جوگیرترین بُعد وجودیم است، رابین هود داغ کرد، باد شد و دست بلند کرد و اصلا به این فکر نکرد که مامان و بابا نیستن، که نباید خرج اضافی روی دست برادرت بگذاری، رابین هود پایش را در یک کفش کرد و جیغ کشید که من، من میاورم. او، زیبامعلم را می‌گویم گفت، باشد، پس تو برای تمام مدرسه موز بیاور، می‌توانی؟ رابین هود، که هیچ، پدرش هم اگر بود همان‌جا تبخیر میشد. با روحی رنده شده به خانه برگشتم و یک پروسه‌ی دردناک تا اعلام این خبر به برادر و بردن موز به مدرسه را خودتان زحمت بکشید و تخیل کنید که من قصد بازنویسی‌شان را ابدا ندارم. اما، امای کار و امای نوشتن این خاطره‌ی عصب‌داغ کن، این جایش است که همان موقع، "موز" به تندیس جوگیرترین رابین‌هود عالم تبدیل شد و گذاشتمش پشت ویترین جلوی چشم که من باشم و دیگر از این شکرها نخورم. چون با تک تک سلول‌هایم باور دارم که اعمال به نیت است و اگر از روی عرق شرم و تعارف و همان رابین‌هود بازی‌های لحظه‌ای، برای دیگران کاری انجام دهم، به قدر یک آمیب هم خریدار ندارد که ندارد .  بعد مثلا رویش را ندارم در جمع شعر بخوانم اسمش را بگذارم فروتنی، یا نمی‌توانم حقم را بگیرم و بگویم عجب از خود گذشته‌ای هستم، نیت، سادات جان، نیت را دریاب.

همان گربه دستش به گوشت نمی‌رسد هم .

.

منبربازی به سبک کلاسیک.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها