خانمِ تفکر و ٰ جنابِ مَن، زیر پردههای رقصان دراز کشیدند و باهم حرف میزنند. خانم تفکر به جناب من مینگرد، کمی عصبی شده و شروع میکند به پرسیدن. به یادآوری و به خیالش، روشن کردن موتور، یا زدن آمپول محرک و بیدار کردن آقای وجدان.
میگوید: که ای منی که در اکنون، زیر پنجره، رو به انبوه درختهای مو لمیدهای و به زوج کبوتری نگاه میکنی که هر صبح، چوب به دهان و امیدوار و بغ بغو کنان میآیند و رو میلهی کوچک زیر درختان انگور، مشغول ساخت و ساز میشوند اما روز بعد، به دلیل اشتباه در تخمین مسافت لازم جهت ساخت یک لانهی مامانی، خانه ویران. ای من، ای دختری که بیست و دو سال و هفده ماه و هفت روز و اِن ساعت است که روی کرهی زمین بودهای، اکسیژن گرفتهای، دی اکسید کربن تولید کردهای. در قارهی آسیا، کشور ایران، شهر کوچکی زیر گوش تهران زیستهای. ای من، در اکنون، دقیقا چه هستی؟
خانم تفکر غلتی میزند و ادامه میدهد:
ای منِ پیرهن پوشی که در رگهایت، آب انبه و چای جاریست و با نگرانی به آن کتابهای روی هم تلنبار شده و فیلمها و سریالهای ندیده نگاهی میندازی. یا به قصههای ننوشته و خیالهای بافته نشده و گوشه کنارهایی که فکرت هنوز بهشان دست نیافته میاندیشی. نمیخواهی حرف بزنی؟
اما بعد، خانم تفکر، در برابر سکوت این من، جوشی میشود و میگوید خب، این تویی، این دختر، این موجود، گذشتهی چنین بوده و حال چنین است و یحتمل در فرداها چنان خواهد شد. این تو هستی. خب بنا است چه کنی؟ همین زندگیِ نباتیِ لمشوارانه را ادامه دهی؟ باد کولری و آبمیوهای و رمانی؟
بعد اما، جناب من، چشمانش را در کاسه میچرخاند و میداند تا به این زن فضول، جواب ندهد، رها نمیکند، دست خانم تفکر را میگیرد و جلوتر میبرد، که ببین، این خطهای زمانی و جادهها و اتوبانهای درهم برهم را، که از هر جاده، ده بیست عدد هم فرعی و انشعاب بیرون زده، ببین که چه قدر به در و دیوار این دنیا، سردرگمی پاشیده. که مثلا به فلان پرچم در فلان قله با جان کندنها میرسی اما میبینی یک قلهی بلندتر سبز شده. جناب من، خمیازه میکشد و رویش را به سمت اسکلتزنیِ آقای کبوتر میگرداند. نمیداند باید به او بگوید تلاشش ابلهانه است یا نه که خانم تفکر میگوید: شاید، بتوانی این من را در یک جادهی اصلی بیندازی و حرکت کنی. خانم تفکر چشمانش برق میزند و به این من میگوید که "حرکت" انگار این واژه قرار است درهای اعجاز را باز کند. ادامه میدهد: البته باید روشن شوی که حرکت به چه سمتی؟ در چه مسیری؟ با چه وسیلهای؟ خانم تفکر، دست این من را میکشد و پیش میبرد.میخواهد مجدد همهش را نشانش دهد و نشانش دهد و نشانش دهد و روشنش کند. اما من، هنوز دارد به زوج کبوتری که همچنان چوب روی چوی میگذارند و احتمالا با باد دعوا میکنند که کمی آن طرف تر بوزد، نگاه میکند. بالاخره دست خانم تفکر را رها کرده و لیوان آب میوه را بر میدارد و دمر دراز میکشد و پاهایش را روی دیوار تکیه میدهد و نشان را از لای رمان میکشد بیرون به خانم تفکر میگوید: میمانی آب میوه بزنیم و ببینیم تامس به کجا میرسد؟ خانم تفکر هم که میبیند همین است که هست، میماند و آبمیوه میزند و میبیند که تامس به کجا میرسد.
درباره این سایت