دختره وقتی فراموش میکرد کارهایی رو به صورت مستمر انجام بده، پس آب دادن و رسیدگی به گلدونها رو هم یادش میرفت، در نتیجه مامان خوبی برای گلهاش نبود و در پی این بیمبالاتی، یحتمل انجمن حمایت از گلها، به بزرگترش اعتراض کردن که بیا ما رو از دست این وخیممغز نجات بده. در پی این شورش، مامانش یک روز اومد و تمام گلدونهاش رو جمع کرد و برد. اما، یک گل بیحال رو رها کرد بمونه تو اتاقش چون معتقد بود آخرای عمرشه و مشکلی نیست این چند روز پایانی عمر رو تو اتاق دختره بگذرونه.
گله اما نه تنها فوت نکرد، بلکه سه سال و پنج ماه در اتاق دختر سر به هوا دوام آورد.
دختره، شاید یادش میرفت هر صبح بهش آب بده یا روی طاقچهی پنجره بچرخونتش تا کامل حموم آفتاب بگیره، شاید حوصله نداشت از این ژانگولر بازیها دربیاره و موتزارت بذاره یا براش کتاب بخونه، اما از همون موقعی که دید تمام گلها رهاش کردن و رفتند ولی این یکی به قیمت درب و داغون شدن، تنهاش نگذاشت، احساس زیبای رفاقتانهای نسبت به گل، توی دلش شکل گرفت. یک حس تعلق. که شبیه نخ بیرنگی اون دوتا رو بههم متصل میکرد.
داشتم میگفتم، شاید آبدادن و این مسائل رو کمی با سهلانگاری پیش میبرد، اما برای دخترک، گلدونش تغییرماهیت داد و فقط یک سبزی که حالا هست و اکسیژنم تولید میکنه نبود. دختره با این حس تعلق خاطر، انگاری به درون گلش روح دمید بود.
ماجرای رفاقت دختره و گلش از تنهایی شروع شد، بای بسمالله هر رابطهای از تنهایی آغاز میشه.
غصه داشت، اما کسی نبود که براش ناله کنه، گلدونش که بود.
عصبانی بود، هیجان داشت، خوشحال بود، هر احساسی که درونش تولید میشد و نیاز مبرمی به برونریزی داشت و خب کسی نبود، گلدونش که بود.
اوائل گلدون انتخاب آخر بود، بعد از اینکه میگشت و کسی رو یافت نمیکرد، گلدونش رو میدید و میرفت سراغش. اما بعدها، گلدون شد انتخاب اول.
دختر داداشش میدونست که عمهاش روی اکثر چیزهاش اسم میگذاره، وقتی ازش پرسید اسم گلدونت رو چی گذاشتی، بدون اندیشه گفت : انیس.
.
انیس، مامان شده.
درباره این سایت