خوندن این پست، در قبال کوتاه بودنش که یعنی هی
زودتر از شرش خلاص میشم، کمی زحمتزاست که یعنی هی زودتر از شرش خلاص میشم ولی باید
یه کمی براش فسفر بسوزونم. حالا نه فسفرِ فسفرها، از این کوچکهاش، در اصل تنها کاری که بایست بکنی اینه که موازی با خوندنش، تصویرش رو روی نمایشگر مغزت خلق کنی. حتما پیش خودت فکر کردی چه
حرفهای خاصی قراره بگم، که خب باید عرض کنم قراره بخوره تو ذوقت. یک مشت حرف معمولی.
ابتدا یک پهنهی وسیع کویری رو ببینید، یک اقیانوسی از شنهای ذوب کنند و خورشیدی که عصبانیه و هوا چیزی فراتر از گرماست، در اصل انرژی بریون کردن گوشت گوسفندی رو تامین میکنه. شما هم لای همون شنها و زیر همون خورشید وحشی، تشریف دارید. خسته و تشنه. که به ناگه، یک برش کوچیک هندوانه از عالم غیب فرو میفته، قاعدتا کمی بهت زده میشد و بعد بهش حمله میکنید، برش میدارید، نگاهی از جنون و اوه گاد باور نمیکنم بهش میندازید، گازش میزنید و آب سرد و شیرین و گوشت نرم و خنک و هستههای جش رو میبلعید.
بعدی:
پنج صبح بیدار شدید چون باید خودتون رو به اون
اتوبوسای بوگندو برسونید تا یک کلاس آشغال دیگه رو حضور بزنید، دوازده ساعت بعد،
پنج عصر کف مترو سنگفرش شدید و انقدر گشنهاید که میتونید همونجا یک از ی
مسافر رو پوست بگیرید و کباب کنید و درسته قورت بدید. ترجیحا اونی که فکر میکنه
شبیه لوپزه. اینجا، قبل از اینکه نیروی گرسنگی اونقدر بهتون فشار بیاره که مرتکب
قتل و آدام خواری بشید، بازهم دستی نه از عالم غیب که از عالم ماده می رسه و نون و
پنیر و سبزی تعارفتون میکنه و توهم اونقدر گشنهای که با تمام گند خجالتی بودن دست
عالم ماده رو رد نمیکنی و لقمهای که بوی پنیر تبریزی و ریحونش داره توی هوا کرال سینه
میره رو فرو میکنی گوشهی لپت.
و بعدی:
میری فروشگاه، قفسهی قهوه و سایرین، به بستهی پنجاه تومنی کاپوچینو چشم میدوزی و میدونی که پولت نمیرسه بسته رو یک جا بخری، پنج تا دونه بر میداری. اون پنج تا دونه رو در پونزده روز مصرف میکنی به این صورت که هر سه روز یک بار، خونه که خالی شد و تونستی کمی خوشحالتر نفس بکشی، یکی از پنج تا دونه رو بر داری و توی آب جوش بریزی، بشینی تو خاکستری روشن هوای از عصر گذشته و به شب نرسیده و صورتت رو فرو کنی کف لیوان و بوش کنی. در اصل براش بمیری.
و نتیجه:
نمیدونم این چه قانون مسخرهایه که هرچی کمیت بیشتر میشه، کیفیت لذت بردن میاد پایین. شرط میبندم اونجوری که داشتی قاچ هندوانه رو میلیسیدی و از لبهات رود جاری شده بود، اگه یک هندوانهی درسته جلوت میذاشتن، بیشتر میخوردی اما دیگه این حجم از لذت نبود. تو حتی داشتی از حجم زیاد عشق، هسته و پوسته و گوشته رو یک جا سجده میکردی. یا حتی اگه به جای یک نصفه لقمه نون پنیر سبزی، اگه بهت دوتا میدادن، تا تموم شدن فرصت زندگیت طعمش یادت نمیموند. به گوشتون خورده که میگن هیچوقت لقمهی دومی مزهی اولی رو نداد؟ برای قهوههم همین. تو داشتی توی اون یک فنجون کاپوچینو، زندگی میکردی و مزهی دونه دونهی ذرات حل شدهی توی آب رو میفهمیدی. چون تعدادشون کم بود.
خب، وای خدایا عجب درس بزرگی بهتون دادم.
ولی خب همینه که هست.
درباره این سایت