کلاس اول از ترم اول، من تا پیش از آن نمی‌دانستم او در این دانشگاه تدریس می‌کند. صبح بعد از اتمام کلاس، یکی گفت امیدوارم زودتر با او کلاس داشته باشیم و من یخ کردم.  او اینجا بود.

بار اول روز بزرگداشتش بود، از ساعت یک ظهر رفتم و ده شب به خانه رسیدم. من اصلا دختر اجتماعی‌ی نیستم و قرنی به یک بار از این‌ها رخ می‌دهد. پس باید شخصیتی باشد که قلبم را لرزانده که از دایره‌ی امنم دست کشیده و به مراسمش رفته‌ام. مراسم هنوز شروع نشده بود. کنار در ورودی بودیم که او با حلقه‌ی آدم‌های دورش وارد شد. بغض کردم. باورم نمیشد همچین هیجانی را در دنیای خارج از تخیلم تجربه کنم.

یکی از ترم ها  بود که در یک روز فقط یک درس عمومی داشتیم، آن هم با استادی که حضور و غیاب نمی‌کرد و برایش مهم نبود این چیزها. او هم درست همان ساعت کلاس رو به رویی ما بود. زهرا گفته بود و من هر صبح وقتی با آلارم گوشی چشم باز می‌کردم فقط به یک دلیل به همچین کلاسی می رفتم. که چند لحظه او را ببینم. البته هیچوقت قسمت نشد.

روزی هم لابه‌لای امتحانات ترم روی پله‌ها نشسته بودیم که او از رو به رو آمد و من لال شده نتوانستم حتی شش‌هایم را به کار اندازم چه برسد به حرف زدن. وقتی گذشت و رفت تازه یادم افتاد نفس نمی‌کشم.

خاطرم است یک روزی هم رفتیم نشست شعر ماه، مراسم را او می‌چرخاند. رفتیم و سلام کردیم. با دو ردیف فاصله پتشش نشستیم تا شروع مراسم. وقتی رفت و نشست پشت میز  آن‌هم رو به روی ما، تا لحظه اخر جریت نکردم بهش نگاه کنم. مراسم را دوست نداشتم و تمامش را فقط به خاطر او نشستم. نه شعرهای دو کلمه‌ای بچه‌ها و نه دختر چادری که شکل لوستر بود اعصابم را خرد نکرد.

بالاخره رسیدیم ترم شش. دو کلاس با او. من استرس داشتم چون دلم نمی‌خواست در کلاسش یک دانشجو باشم شبیه باقی. سوگلی بودن را که بلدید؟ دلم می‌خواست کودن و خنگ نباشم و وقتی حرف میزنم صدایم تانگو نرقصد. تمام طول راه داشتم برای خودم تخیل می کردم. خودم را می‌دیدم که دارد بلند و خوش لحن کنار او رو به بچه‌ها شعر می‌خواند، خودم را می‌دیدم که برای پرسش‌هایش اولین دست، دست من است که بلند شده است، خودم را تخیل می‌کردم که داستانم را به او داده‌ام که بخواند و نظر دهد. نشستم سر کلاس. هنوز کسی نیامده بود و من تپش قلب داشتم. با بچه ها بلند بلند حرف می‌زدم شوخی می‌کردم می‌خندیم تا کسی صدایش را نشنود.

او آمد. من دختر تنبلی هستم و معمولا خیلی بی ادبانه وقتی استاد داخل میشود تنها به دولا شدنی نیم خیزانه اکتفا می‌کنم ولی این بار بلند شدم و تا ننشست نشستم. با بسم الله شروع کرد و همین حالم را چندین برابر خوب کرد. حرف های معرکه‌ای زد. هیچ استادی تا به حال از این حرف ها نزده بود. در دل تصدقش می رفتم و چشمانم کهکشان راه شیری شده بود. وقتی یکی از بچه ها رفت شعر بخواند سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. اوهم نگاهم کرد. این او بود. همان استادی که در تلوزیون حافظ که می‌خواند فکر می‌کردی آیا خود حافظ هم می‌توانست به این اندازه خوب و زنده شعرهایش را بخواند. وقتی حرف می‌زد، از بس اندیشه‌هایش جالب توجه بودند که دلت می خواست همانجا مریدش شوی. حالا روبه روی من نشسته.

یک بت درست و حسابی برای خودم تراشیدم. رنگش زدم. به کوره بردم و در حرارت کامل، محکمش کردم. بت پر زرق و برق را کنج محرابی گذاشتم و هر بار که حافظ می‌خواند و تفالی می‌زد، هر بار در کتاب باز از بینش‌های می‌گفت، من کنج محرابی مشغول سجده به چندین خدا بودم.

از این که شعرهای زیادی حفظ نبودیم دلخور بود. لحنش سرد شد و بوی تحقیر گرفت. سر بت افتاد و شکست. با حالت ناخوشایندی به هر کسی می‌رسید تا شاعر تحقیقش را مشخص کند می‌پرسید که آیا از او شعری حفظ است و او سر تکان می‌داد. لحنش به پایین‌تر درجه‌ی سیلسیوس رسید. دست‌های بت شکستند. چند جایش ترک برداشت. رسید به حسین منزوی و گفت این یکی را هم عمرا بشناسید. عصبانی شدم. گفتم استاد ببخشید، ممکن است کسی با یک شاعر انس و الفت بگیرد، ممکن است شعر زیاد بخواند، شب‌هایش را با شعر نقطه بگذارد، ولی ذهنش خالی باشد و نتواند نگذاشت. با لحن تلخی حرفم را قطع کرد و نگذاشت ادامه دهم. آنقدر تلخ، آنقدر یخ، آنقدر از موضع تحقیر حرف زد که به ضربی تمام آن پیکر خوش نقش ویران شد. ابراهیم آمد و باتبرش همه را یک یک نابود کرد.

دلخور شدم؟ بغض کردم؟ قندیل بستم؟ لرزیدم؟ فحشش دادم؟ نه. تا پایان کلاس‌ها همچنان شوک بودم و جای هالی بت زق‌زق می‌کرد. رسیدم خانه و اولین کار تخیلیه کردن بت‌خانه بود. برای شروع با حنانه حرف زدم. بعدش حدود نیم ساعت گریه کردم. سپس در اتاقم راه رفتم و یک سخنرانی غرا راه انداختم تا یک یک حرف‌هایی که با کلام استاد در گلو ماسید بیرون بریزند. جلوی چشمم استاد را روی میز محاکمه نشاندم و شروع کردم. به حرف زدن. حرف زدن. حرف زدن. با این جمله بیانیه را تمام کردم: استاد انقدر به شعرهای از برتان ننازید، ممکن است یک نفر در تمام عمرش تنها یک بیت شعر بلد باشد و یک نفر یک میلیون شعر. اما آن نفر اولی با همان یک بیت چنان الفتی بگیر و چنان برداشت‌های خارق‌العاده‌ای داشته باشد که نفر دومی از آن یک میلیون شعر ندارد. لطفا برای تمام فرزندان بشر، یک نسخه نپیچید و با همان یک نسخه سر همه را نبرید.

خوشحالم که در کلاس حرفم را ولو تکه پاره زدم و عشق به استاد مانع سکوتم نشد.

خوشحالم که خدا یک تو دهنی اساسی به من نواخت و باعث شد برق از سرم بپرد و کلید بت‌خانه را به ابراهیم دهم.

حفظ کردن را محکوم نمی‌کنم نه اصلا. به من ارتباطی ندارد. تنها خودم و زندگی خودم به من مرتبط است. رفقا پیشنهاد دادند از حالا شروع کنیم به حفظ شعر تا در کلاس‌های او دیگر کم نیاوریم، ولی من این کار را دوست ندارم. این کار برای من با درس خواندن برای نمره گرفتن فرقی ندارد. من همیشه در مشاعره‌ها گند می‌زنم. هیچ استعدادی در حفظ کردن ندارم. یحتمل در کلاس‌ هم یک کودن واقعی جلوه کردم.

ولی خب سعی می‌کنم برایم مهم نباشد.

ممکن است کلاس بعدی مجدد عاشق استاد شوم چون دوست داشتن انسان‌ها راهم محکوم نمی‌کنم. ولی جای تودهنی هنوز می‌سوزد و امیدوارم همیشه بسوزد که یک اصول‌هایی را فراموش نکنم.

.

پانویس:

این پست را ننوشتم که صرفا از خودم یک قدیس بسازم و حالا در عوض او و آن‌های دیگری خودم را بت کنم که بیایید ببینید چه دختر شجاع و فلانی. نه. لطفا با این نگرش این پست را نخوانید. چون با انگشتان لرزان و صرفا جهت تسلی دادن به خودم نوشته شده است. حتی ممکن است مدتی بعد، برود در زباله‌دان.

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها