تو بیا تصور کن زنی چهل ساله هستی. یک دم ظهر عادی، در حال رنده کردن پیازی تا مثل اغلب مادران برای دخترت کتلت درست کنی. در طی این بیست سال زندگی عادی، تمام خاکستری مخ و مخچه را به کار بسته‌ای تا یک چیزهایی را بدهی دست فراموشی مقطعی. راستش فراموشی دائمی موجودیش تمام شده بود. دخترکت تلوزیون را روشن می‌کند، تا بیاید و ذهن کودکش آنالیز کند که باید برای دیدن کارتون، کانال را به پویا تغییر دهد زمان می‌برد. خیلی ناگهانی از همان شبکه‌ی فعلی یک نوایی پخش می‌شود و می‌ریزد روی فرش‌ها و پرده‌ها، تو نه یخ زده‌ای، نه برقی از تنت عبور کرده، فقط انگار تمام خاکستری مخ و مخچه اتفاقی در هم پاشیدند، تو هنوز هم یخ نزده‌ای و هیچ برقی در کار نیست، فقط رنده می‌کنی، موسیقی جریان دارد، رنده می‌کنی، تندتر، این دختر چه مرگش شده که شبکه را عوض نمی‌کند، رنده می‌کنی، مغزت دستانت را گرفته و با تمام قوا بالا و پایین می‌برد، رنده می‌کنی، پیاز را، پوست و گوشت و خون و هر چیزی که به دستت آمد را رنده می‌کنی و موسیقی هم که همچنان لامروتانه چکه می‌کند.

.

نت‌ها، آیا کسی در طول این تاریخ علمی، تحقیق نکرده که این نت‌های موسیقی چیزی از احساسات انسانی سرشان میشود یا نه؟ قطعا اگر شعور داشتند، وقتی روی تخت لمیده‌ای و پیرهن تنت است، بادی که لای حریر پرده می‌خزد و شیطنت می‌کند و آن گردالوی سفید آن بالاست، بدون در زدن وارد اتاقت نمیشد. قرار بود امشب فیلم را تلوزیون نشان دهد. یک بار در سینما دیدن دلیل خوبی برای فرار کردن است؟ مطلع نیستم اما در حال فرار بودم. انگار کسی درِ قفسی را باز کرده باشد و با خنده بیفتد دنبالت که تو را بگیرد و بکند آن تو، می‌دویدم. دست انداختم و به عنوان آخرین حربه هندزفری را محکم درون گوش‌ها فرو کردم. باد همچنان مشغول شیطنت بود و گردالوی سفید حریف ساختمان زشت همسایه نشد و ماند در پسِ سیمانی آپارتمان.

بالاخره گذشت، تصور کردم تمام شد، قفس را بردند. غافل از آنکه برایم دام پهن کرده بوندن و قفس بالای سرم بود و به محض اینکه هندزفری را برداشتم نت‌های تیتراژ هجوم آورد و زنجیرش را انداخت و پرتابم کرد در قفس.

قفس؟ بله قفس.

قفس؟ نمی‌دانم.

قفس؟ نه. قبول قفس نیست. نمی‌دانم.

.

گردالوی سفید دلش برایم سوخته بود، کمی با حرکت وضعی و تناوبی مبارزه کرد که دیرتر به پشت ساختمان بعدی بخزد، باد را صدا زد، باد رفت و دستش را آورد و روی موهایم گذاشت، عصبانی بودم. دستان سفیدش را پس زدم، باد و ماه را بیرون کردم و پنجره را هم بستم و پرده را محکم کشیدم. توجهی به نصایح پرده نکردم. کنج آن قفس نشستم و سرم را زمین گذاشتم. چه قدر جهان خواب خوب و به موقع است. وقتی بندهای روحت شرحه شده و هیچ راهی نیست برای فرار، خواب انگار یک دالان فراموشی برای مدت کوتاهی است که خدا درستش کرده.

یادم نیست خوابم را، احساسش هنوز جریان دارد اما صدا و تصویرش پریده، گوشی زنگ می‌خورد، پشت خط، دوستی است، از جنوب، راهیان نور، می‌گوید دو روز است که آنجاست و در این دو روز تمام مدت جلوی چشمش بودم و این شد که زنگ زد. پس زمینه‌ی صدایش، یک نوایی پخش میشود. این نت‌های لعنتی. این نت‌های احمق.

دیشب به وقت شام می‌داد.

خوابم را چرا یادم نیست. احساسش هنوز هم دارد اینجا قدم می‌زند.

باد و گردالوی سفید را بیرون انداختم.

با پرده بگو مگو کردم.

داشتم زندگیم را می‌کردم‌ها .

این نت‌های بیشعور چه قدر پلیدند، ببین چطور در یک کویر آرام و گرم، طوفان شن راه انداختند و رفتند پی کارشان.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها