باید با شما صادق باشم و بهتون این هشدار رو بدم که به هیچ وجه قرار نیست با خوندن این نوشتهها چیزی عایدتون بشه، بلکه کاملا برعکس، هر کلمه، بخش کوچکی از زمانتونه که دارید داخل کیسهی زباله قرارش میدید. پس اگه براتون اهمیتی نداره که زمانتون رو به بیخودترین راهی که در هستی کشف شده هدر بدید، باید بگم من بعد از پایان خوندن این پست توسط شما، هیچ مسولیتی رو در قبال ارزش زمانی که از دست دادید تقبل نخواهم کرد. ببینم همچنان مایلید ادامه بدید؟ باشه.
بپذیرید یا نه، اکثر ما، اینجا منظورم از ما، قشر فرهیختهی بلاگر نیست بلکه یک کلیت عظیمی درونش نهفته است، اونم تمامی بشره، اکثریت ما، یک جایی داریم که به هر دلیلی عاشقشیم. مثلا یک خانم نویسنده هر وقت متوجه میشد چرخ دندههای مغزش زنگ زدن و هیچ ایدهای برای نوشتن تولید نمیکنن، دامن چیتش رو جمع میکرد و چهار دست و پا به درون کمد دیواری اتاق عمهاش میخزید و مدتی رو ساکت، در تاریکی وهمناک کمد سپری میکرد. یا حتی مهندس معماری بود که وقتی از یک روز کاری فرسایشی به ستوه میومد، به پارک نزدیک خونه میرفت و برای کبوتر چاهیها نون بیات میریخت، این کار حالش رو جا میاورد. یا حتی پزشک اطفالی همین که خبر سرطان دختر سه ساله رو به مادرش داد و دیگه کم کم کارش داشت به جنون کشیده میشد، فوری به منشیش گفت میره و زود بر میگرده و رفت توالت، جایی که عاشقش بود البته کمی ضمخته ولی خب یه جور مأمن براش محسوب میشد. بالاخره لای تمام آت و آشغالهای روزمره، یک مکانی پیدا میکنیم که حکم پناهگاه امن شخصی شمارهی یک رو داشته باشه. جایی که من عاشقشم، چندان دراماتیک نیست، اما خب تنها جاییه که بیشترین میزان خودم بودگی بهم دست میده. مابین دیوار و کتابخونه، روی میز تحریرم. هر وقت از کسالت روزمره مجنون بشم یا احساس کنم، الان، درست همین الان احتیاج دارم که ذهنم موتورش رو روشن کن و ایده بسازه، به سمت همین مأمن امن شخصی شمارهی یک میدوم. میپرم روی میز و به دیوار تکیه میزنم و صدای چرخدندههای مغزم رو میشنوم که شروع میکنن به چرخیدن. در این صورت اگر کسی در اتاق رو باز کنه، من رو نمیبینه چون که پشت کتابخونه مخفی هستم. البته متاسفانه اگه همون شخص کمی گردن بکشه گوشهی انگشت شصت پاهام معلوم خواهد شد که خب کاریشون نمیشه کرد. اما من عاشقشم، نه عاشق انگشت شصت پا بلکه عاشق این تکه جای تنگ و سفتی که برای منه.
این پست قرار نیست در مورد مأمنهای شخصی تعدادی منزوی به صحبت بنشینه. بلکه خیلی هم مسخره است چون قراره از این جا به بعد داستان به نحو بازهم مسخرهای تغییر موضوع بده، چون از اول هم قصد نویسنده نوشتن راجع به این بود نه اون.
فیلمِ رفتن از سیزده به سی رو دیدید؟ ندیدید؟ مهم نیست. بریم سر اصلی ترین سکانسش که جنای سیزده ساله چمباتمه زده کف کمدش و داره با تمام قوا آرزو میکنه که همین الان یک زن سیساله و بلوند و موفق بشه. ادامه فیلم هم مهم نیست برید خودتون ببینیدش.
آرزو، رویا، تخیل، زیستن در جهان تخیلی که سرشار از رویا و آرزوهاییه که در جهان واقعی محقق نشدن. کاریه که در مأمن شخصی شمارهی یکم میکنم.
.
وقتی که شب شد و این خونه غریبگیش رو با سکوت کنار
گذاشت. به جای خودم نیاز داشتم. رفتم روی میز و تکیه دادم به دیوار سرد. تصور کردم
یه مَتی هم توی زندگیم هست که مثل جنا شب تولدم گرد آرزو بهم کادو داده. مشتم و توی
گرد فرو بردم و پاشیدمشون توی هوا، حالا جلوی آینه یک رقصندهی باله بهم نگاه میکرد
که هر لحظه منتظر بود نوبتش بشه تا بره روی صحنه.
یک، دو، سه. صدای بومب و دست، نوری که روی صورتم روشن شد و جمعیتی که اسمم
رو صدا میزد و رقص بود و رقص بود و جزء رقص، تمام هستی سیاه و سفید شدن.
اما صبر کنید، آرزوی من فقط یک رقصندهی باله شدن
نیست، پس به گردهای آرزوی بیشتری نیاز داشتم. زمان نمیایسته تا تو مدتی بشینی و در تخیلاتت کرال بری، دیگه وقتی پاها و کمرم از شدت سفتی
میز شیون میکردن به حیات اصلی برمیگشتم و قهوهای سوختهی کتابخونه، کوبیده میشد توی ملاجم.
و افسردگی از بین نمیرود، بلکه از شکلی به شکل دیگر در میآید.
همه چیز ازیک رویا شروع میشه، شاید رویا همون بذری باشه که تو داخل خاک قلبت میکاری و حالا با کارهای که در جهت رسیدن بهش انجام میدی، به اون بذر امکان رشد میدی. قلب من قبرستون بذرهای پلاسیده بود. همه چیز از رویا شروع میشه ولی اگه تو براش حرکتی نکنی و فقط توی مأمن شخصیت زانو بغل بگیری و لای ابرهای رنگین کمانی تخیل و رویات پرپر بزنی، به چیزی ختم نمیشه جر همین افسردگی و بیشتر از اون، به هیچی. من نمیتونستم میلهای بافتنی رویاییم رو کنار بگذارم. نمیتونستم دست از زیستن در تخیل بردارم. قصه و تخیل توی لولههای رگی روحم جریان داشت و اون رو زنده نگه میداشت.
اما وقتی پلک میزدم و نگاهم به قهوهای سوخته میفتاد، غمگین میشدم.
فیلم انجمن ادبی و پای پوست سیبزمینی گرنزی که تموم شد، اون لحظه که صدای اعضای انجمن میومد و داشتند سر یکی از کتابها بحث میکردند، من نه بغض داشتم و نه فیلم به یک پایان تلخ رسیده بود، من فقط توی تاریکیِ بیست و دوسالهی زیستنم، بالاخره اون فانوس لعنتی رو دیدم که داشت برام دست ن میداد و میگفت هی بیا راه از این طرفه. من درب و داغون و گرسنه از راههایی که همشون به گدازههای جهنم رسیده بود، روا بود به صورت هیجانی منفجر از اشک بشم. شاید هم از اشک منفجر بشم.
بنویس دختر، کلمه دختر، کلمه. کلمات، وای پرودگارا کلمات درست همون گرد آرزو بودن. نمیتونستم رقصندهی باله بشم و جهان برام کف بزنه، نمیشد بازیگر شم، موزیسین و خواننده و نقاش هم که اصلا حرفش رو نزن. حتی یک دختر معتقد آرمان مدارِ درست و حسابی هم نمیتونم باشم. کسی که مثلا یک خانوادهی حسابی تربیت میکنه. دنیای جادو و نورلند و سرزمین عجایب فقط کنج مغر من جا گرفتن، ولی کلمه. من بارشون رو فراموش کرده بودم.
حالا، درست سمت دیگهی دیوار اشکی، رقصندهی باله جون
گرفته بود و داشت میرقصید، من قبرستون بذرها رو زیر و رو کردم و همشون رو کنار
گذاشتم و به خاکش کمی کود دادم و بعد هم بذر دیگهای جاشون کاشتم. که همهی اون
بذرها رو در آغوش میگرفت. درسته که نمیتونم هیچوقت اون رویاها رو در واقعیت داشته
باشم اما من نویسنده خواهم شد و قصهها تعریف خواهم کرد. من با قصهها زندگی خواهم
کرد و درون همین قصهها هم خواهم مرد. اصلا باید و وصیت کنم که پس از مرگ، من رو توی یک قصه دفن کنید. من با قصه
جان میبخشم، با قصه موسیقی مینوازم، با قصه میخونم و میرقصم و حتی شاید یک خانوادهی ایدهآل پرورش بدم. در اصل، تمام مدت، یک جدال ناجوانمردانه بین عقل و دل داشتم، عقل نعره میزد که دست از تخیل بردار و دل جیغ میکشید که هرگز. نویسندگی یک پل بود، یک فانوس، یا چمیدونم هر چیزی که عشقتون کشید صداش کنید.
انگار یکی پوستهی روی کلمه رو پاره کرد. به من گفت این تموم سهم تو از دنیای واقعیه. طوری که نیاز نباشه از رویا و تخیل و قصه دست بکشی.
اینکه فیالحال قلم جونداری ندارم مهم نیست، من دیدمش و دست بردم و جادوی درونش را بوسیدم و قطعا رهاش نمیکنم. نویسندگی چیزی فراتر از یک شغله و همهی اون چیزیه که با من سازگاره، همهی اون خواستهایه که از این کرهی زمین دارم. تنها چیزیه که اجازه میده خودم باشم و خودم باقی بمونم.
همه چیز از رویا شروع میشه .
درباره این سایت